هر وقت دلم میخواست کلید میانداختم و داخل میشدم. مادر همیشه گرم و دلگشا استقبال میکرد؛ هم با لبخند و آرامشش و هم با قوری چای همیشه آماده روی سماورش.
امروز هم کلید انداختم و داخل شدم، عکس مادر درست جلوی در به استقبالم آمد.
پدر گفت: «بالاخره شعری که برای مامان مینوشتم رو کامل کردم، بیا برات بخونم.»
غزلِ از دل برآمدهاش را برایم خواند. به بیتهای تازه که رسید بغضْ همراه صدایش شد. همانطور که اشک میریخت خواند:
به کنج خانهای تنهای تنها
عجب طعمی ز تنهایی چشیدم
نمیدانم درد کدامیک از ما بزرگتر است، فقط میدانم که مادر آن کسی نبود که تحمل این محنت را داشته باشد.
حالا ما قدردان همین دلخوشی ساده هستیم که این غم به دل او ننشست.
پ.ن: چهل روز گذشت و این «داغ بر دل نشسته» هنوز سرد نشده است.