آخرین ماه پاییز هم نرم و بیصدا از راه رسید. حالا که پاییز آمادهی رفتن میشود تازه شهر رنگ و بوی پاییزی به خود گرفته است؛ زرد و نارنجیها تازه دارند دلبری میکنند. باغهای شهریار یک دست زرد و نارنجی شدهاند.
احساس میکنم خیلی چیزها ناگهان اتفاق میافتند؛ مثلا ناگهان پاییز میشود، یک شب میخوابی و صبح که بیدار میشوی میبینی پاییز شده است درحالیکه تا دیروز انگار هیچ خبری از آمدنش نبوده. یا اینکه ناگهان به خودت میآیی و میبینی موهایت خیلی بلند شدهاند یا چاق شدهای…
در واقع نشانههای آمدن این به زعم ما «ناگهانیها» از مدتها قبل نمایان میشوند اما به چشم ما نمیآیند. زمانی به خودمان میآییم که تصاویر واضحی را در جهان بیرون میبینیم. حالا به همین شکل اگر هر روز یک قدم کوچک در جهت آنچه که میخواهیم برداریم یک روزی میرسد که ناگهان میبینیم تغییر بزرگی حاصل شده است و تصویر واضحی از خودش را به نمایش میگذارد.
Think Big, Act Small
این جمله را از ساناز شنیدم و خیلی خوشم آمد. همیشه به آن فکر میکنم؛ بزرگ فکر کن اما قدمهای کوچک بردار. ناگهان یک اتفاقاتی میافتد که بسیار بهتر از تصوراتت خواهد بود.
تازگیها لباسها را صبح اول وقت در ماشین میریزم که تا قبل از خارج شدن از خانه شسته شده باشند و تا شب خشک شوند. آدمیزاد خودش را با هر تغییری هماهنگ میکند. حتی «تغییرنکن»ترین آدمهای روی زمین هم اگر مجبور باشند خودشان را تغییر میدهند. (البته که این یک قانون در مورد همه نیست. بالاخره نمایش زندگی به یک عده سیاهیلشگر هم نیاز دارد که البته خودشان از نقششان راضیاند.)
در مسیر تا کارگاه در مورد مسائل مهمی حرف زدیم. ما در مورد مسائل کلان زندگی همیشه با هم همنظریم. در واقع بیشترین چالشهای ما در مورد مسائل روزمره و بعضا بیاهمیت هستند که من واقعا تلاش میکنم به خاطر حال خوب خودم تا حد ممکن نسبت به آنها بیتفاوت باشم اما خوب خیلی وقتها ناموفق هستم. اما شاهد هستم که کم کم درصد زمانهای ناموفق بودنم نسبت به زمانهای موفقیتم کمتر و کمتر میشود که همین هم خوب است.
امروز سه نفر مهمان تقریبا به صورت سرزده به کارگاه آمدند. مهمانها اعضای یکی از برندهای موفق پوشاک بودند که ما از مدتی قبل کارهایشان را انجام میدادیم اما هیچوقت به صورت حضوری به کارگاه ما نیامده بودند. مشخص بود که استرس دارند که کارشان را به دست چه کسانی سپردهاند بنابراین تصمیم گرفته بودند سرزده بیایند و ته و توی قضیه را در بیاورند. آمدند و مدت بسیار کوتاهی کارگاه بودند. وقتی که میرفتند خیالشان کاملا راحت بود. هر کس که به کارگاه میآید متوجه میشود که اوضاع خوب است و کارها روی روال انجام میشوند.
نباید از نوشتن جا بمانم. وقتی که جا میمانی نوشتنات تبدیل به یک گزارشنویسی صرف می شود خالی از هر گونه احساسی. وقتی که سنم کم بود (از دوران دبیرستان تا دانشگاه) روزانهنویسی میکردم. چندین و چند دفتر ۲۰۰ برگ را پر کرده بودم. اما بعدا فهمیدم که روزانههایم صرفا گزارشنویسی بودهاند و هیچ ارزشی ندارند. بنابراین همه شان را دور ریختم و به خودم قول دادم یک زمانی دوباره شروع خواهم کرد اما این بار فکر و احساسم را چاشنی روزانههایم خواهم کرد. چند سال طول کشید تا دوباره شروع کنم اما حالا بسیار راضیترم.
به نظر من چیزی که روزانهنویسی را تبدیل به یک پروژهی ارزشمند میکند پرداختن به جزئیات به ظاهر بیاهمیت و دخیل کردن فکر و احساس در روند روزانهنویسی و در مواجهه با اتفاقات ریز و درشت است، وگرنه تبدیل به یک گزارشنویسی میشود که به نظر من ارزش چندانی ندارد.
الان که مینویسم چیز زیادی یادم نمیآید. با اینکه نکتهبرداری کردهام اما قاعدتا بسیاری از جزئیات را از دست دادهام و در واقع دارم آسمان و ریسمان را به هم میبافم تا امروز را کامل کرده باشم. مثل پلیسهای راهنمایی و رانندگی که باید یک تعداد قبض جریمه را تا شب پر کنند.
شب که به خانه برگشتیم آقای همسایه جلوی در منتظر آمدن ما بود تا اطلاع دهد که پسر و عروسش چند روزی را مهمان آنها هستند و ماشینشان را در پارکینگ میگذارند. همسایه به تازگی نوهدار شده است. ظاهرا اولین نوه در خانواده است چون همگی خیلی خوشحالند و هیاهوی زیادی به راه است.
آخر شب مسابقهی فوتبال میان فرانسه و استرالیا بود. هر دوی ما از فرط خستگی روی مبل خوابمان برده بود. ناگهان احسان از خواب پرید و گفت: «مگه نیمهی دومه؟» من هم پریدم و از همه جا بیخبر دیدم دقیقهی ۴۹ است. نفهمیدیم که وقت اضافه بود یا نیمهی دوم. داشتیم غش میکردیم. بیخیال مسابقه شدیم و رفتیم که بخوابیم. من وقتی دراز کشیدم یک عدد ستارهی بسیار پر نور را دیدم که دقیقا در حدفاصل میان دو میلهی حفاظ پنجره قرار گرفته بود و از همان کیلومترها آن طرفتر زیباییاش هویدا بود.
تخت ما آنقدر بلند است که از شوفاژ بالاتر قرار گرفته و این بهشت موعود من است. جای من کنار شوفاژ و نزدیک به پنجره است. شب موقع خواب پاهایم را روی شوفاژ میگذارم و همزمان ستارهها را رصد میکنم تا خوابم میبرد.
زندگی چگونه میتواند از این چیزی که هست جذابتر شود، طوریکه ما غش نکنیم؟!
الهی شکرت….