يك زندگی برای من كم است؛ هفتاد يا هشتاد سال ديدنِ غروب آفتاب برای من كافی نيست. هر روز آنقدر به آن صحنهی زرد و نارنجی زُل میزنم كه خورشيد معذب میشود.
من سهم هر کسی که زندگی را نمیخواهد خریدارم؛ همهی آنهايی كه باران سرِ ذوقشان نمیآورد و بهار انگيزهی حركتشان نيست. من سهم همه را میخواهم.
زندگی سفرِ سحر انگيزيست كه هر لحظهاش مرا مسخ میكند.
ايكاش سهمم از اين شراب جادويی آنقدری باشد كه از آن سيراب شوم.
پی نوشت: بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۰، آغاز سی و هفت سالگی