پاتوق پیتزاخوریهای جوانیام تبدیل به یک خرابه شده است. حالا نه اینکه من آدم پاتوقداری بوده باشم، در کل دوران دانشجویی مثلن پنج بار پیتزا خوردهام که چهار بارش آنجا بوده، در سطح من پاتوق به حساب میآید. متاسفانه بیعرضهتر از آن بودم که یک پاتوق واقعی داشته باشم، حتی نتوانستم خانهام را تبدیل به پاتوق کنم، با اینکه در خانهی دانشجویی تقریبن تنها زندگی میکردم اما نه پسری را به خانه آوردم، نه پارتی گرفتم، نه مواد مصرف کردم، فقط خیلی زیاد دوش گرفتم. (وقتی هیچکدام از آن کارها را نمیکردم چه نیازی به این همه دوش گرفتن بود؟ این مرضِ هر روز دوش گرفتن از همان دوران به سرم افتاد، فکر کنم از بیکاری بوده باشد.)
به هر حال، خراب شدنِ همان بچهپاتوقی که داشتم احساس عجیبی دارد؛ انگار که بخشی از گذشتهی من برای کسی مهم نیست و رهایش کردهاند تا خراب شود. این هم از همان مرض «خودمهمپنداری» نشأت میگیرد، انگار که قرار بوده برای کسی مهم باشد.
اما پاتوق داشتن همیشه برایم عجیبوغریب بوده است؛ چون چیزی شبیه به تکرار کردن خودت است. وقتی همیشه به همان مکان قبلی میروی انگار خودت را تکرار میکنی، انگار که این همان روز قبل و روزهای قبلتر است.
زندگیِ آدمیزاد به قدر کفایت پاتوقمند است؛ محل تحصیل، محل کار، محل زندگی، چرا باید محل تفریحمان هم گرفتار تکرار شود؟ البته بهتر که نگاه میکنم میبینم همینجا هم خودش یک جور پاتوق است، حمام که دیگر سردستهی پاتوقهاست، اما ملالآورترین پاتوقِ آدمیزاد مغزش است؛ سالهاست که حتی مِنو را تغییر نداده است؛ همان حرفهای همیشگی را میزند و همان سناریوهای همیشگی را دنبال میکند.
مغزْ تکرار مکررات میکند به تکراریترین حالت ممکن و عجیب است که ما این تکرار را تاب میآوریم و دوباره و دوباره به مغز برمیگردیم؛ نه فقط روزی یک بار یا چند روزی یک بار، بلکه هر لحظه و همیشه آنجا هستیم. به نظرم خراب شدن پاتوقها خوشایند است؛ چون فرصتی میسازد برای آزمودن چیزی تازه.
(مغز جان، حالا کجا بریم پیتزا بخوریم؟)
الهی شکرت…