بایگانی برچسب برای: خدا بالای سر ما است

امروز قرار بود ساناز بیاید و این به من انگیزه می‌داد تا کارها را سریعتر انجام دهم. موفق شدم خانه را آماده‌ی پذیرایی از مهمان کنم. حتی میوه و خوراکی هم روی میز گذاشتم و غذا را هم تا یک مرحله‌ای آماده کردم و بعد به دنبال ساناز رفتم که از صبح داشت خانه‌ی پنبه‌ خانم را تمیز می کرد.

وقتی به خانه رسیدیم (یعنی دقیقا جلوی در) وقتی پیاده شدم که در پارکینگ را باز کنم دیدم لاستیک جلو سمت راننده پنچر شده است؛ دقیقا جلوی در خانه. این اتفاق می‌توانست هر جای دیگری و در هر زمان دیگری بیفتد، اما دقیقا در مکان و زمان درست اتفاق افتاد. چون احسان تصمیم داشت امروز با این ماشین تهران برود که خدا را شکر نظرش تغییر کرده بود. من هم قرار است فردا چندین جا بروم و نیاز شدیدی به ماشین دارم، ممکن بود این اتفاق فردا بیفتد. اما از آنجاییکه خداوند همیشه بالای سر ما ایستاده است دقیقا در مکان و زمان درست این اتفاق افتاد. بارها خداوند را شکر کردم.

ساناز از دیدن خانه ذوق کرده بود، همه جا را با دقت نگاه کرد. به من می‌گفت ساکت باش می‌خواهم همه جا را ببینم. هر بار می‌گوید این خانه انرژی‌ بسیار خوبی دارد.

به قول احسان وسایل ما یک جوری در این خانه جا گرفته‌اند که انگار از ابتدا برای اینجا ساخته شده بودند و ما اشتباهی آنها را در آن خانه جا داده بودیم. من هم عاشق انرژیِ جاری در این خانه هستم. هر قسمتش حال و هوای خاصی دارد که آدم را جذب می‌کند. تمام قسمت‌هایش قابل استفاده هستند و همینطور دوست داشتنی.

من و ساناز ساعت‌ها حرف زدیم، شیر-قهوه، میوه، تخمه، لواشک و از این چیزها خوردیم. سیب‌ها مزه‌ی عید می‌دهند.

حتی روی تخته وایت‌بردی که هنوز روی زمین است نوشتیم. هوا ناگهان سرد شده بود. بخاری برقی کوچک من را همه جا با خودمان می‌بردیم و لذت هوای گرم را تجربه می‌کردیم. این بخاری در چند سال گذشته یار و همراه من بوده است. خانه‌ی خودمان هم خیلی وقت‌ها برای من واقعا سرد بود و من با این بخاری از سرما نجات پیدا می‌کردم.

طفلک احسان وقتی از راه رسید دست به کار پنچرگیری شد. لاستیک پاره شده بود و نمی‌شد درستش کرد، بنابراین همان لاستیک زاپاس را زیر ماشین گذاشت تا بعدا فکری به حال لاستیک‌های اصلی بکند. ظاهرا نیاز است که لاستیک نو برای ماشین تهیه شود. در این بین ساناز رفت و من و احسان مجددا چند دریل‌کاری دیگر هم انجام دادیم.

من امروز احساس سرماخوردگی داشتم و بی‌حال بودم. واقعا نیاز داشتم فردا را بخوابم اما فردا روز بسیار شلوغی است.

من هنوز خودم را پیدا نکرده‌ام. این چند وقت هیچ روزی نهار نخوردم به جز امروز که ساناز آمده بود. عملا نه نهار می‌خوردم نه شام. اصلا نمی‌دانم چه خورده‌ام این چند روز و چه کار کرده‌ام. کاملا گیج و سردرگم بوده‌ام. فقط صبحانه خورده‌ام و بعدش دیگر نمی‌دانم روز چطور گذشته است. حتی هنوز غروب آفتاب را ندیده‌ام. هر بار که به خودم آمده‌ام دیدم که شب شده است و من غروب را از دست داده‌ام.

فقط این را می‌دانم که هر روز نوشته‌ام. دو روز است که در «اتاق فکر» می‌نویسم. بارها این صحنه را مجسم کرده بودم که در این اتاق نشسته‌ام و صفحات صبحگاهی‌ام را می‌نویسم و حالا این اتفاق افتاده است. ذهن واقعا قوی است.

الهی شکرت….