بعدازظهر عجیبی بود؛ در مغز من نویسندهای بود که در آن خلسه ی خواب و بیداری، بهترین حسهايی که هرگز نداشتهام را به کلمه تبدیل میکردُ کلمات مثل یخ از دستم سُر میخوردندُ من هر چه تلاش میکردم نگهشان دارم تا بعد از بیدار شدن ثبتشان کنم ممکن نبود. کلمات فقط میآمدند و تبدیل به جمله میشدند و بعد پر میکشیدند و کاری از من ساخته نبود.
اما چقدر داشتم حظ میبردم از کار نویسندهی درونم که تا این حد توانا بود. عجب اتفاق غريبي بود، انگار برای مدتی کوتاه متصل بودم به منبع بیکران آگاهی. انگار همه چیز را میدانستم و هر کاری را میتوانستم. حس عجیبی بود؛ نه خواب بودم نه بیدار، معلق بودم جایی میان زمین و آسمان، جایی میان درون و بیرون، در جهانی بی زمان و بی مکان.
در آن خلسهی عجیب و غریب، من تواناترین نویسندهی دنیا بودم که در حال خلقِ شاهکاری بود. انگار که یک نفر میگفت و من فقط لازم بود آن شاهکار را روی کاغذ بیاورم.
متصل بودنْ سختترین کارهای دنیا را تبدیل به حرکتی پیش پا افتاده میکند. آنهایی که اثری ماندگار از خودشان به جا گذاشتهاند قطعاً بیشتر از مردمان عادی وصل بودهاند به سرچشمهی آگاهی، قطعاً با درونِ خودشان در هماهنگی بودهاند و قطعاً با خدای درونشان رابطهای نزدیکتر داشتهاند.