روح من هميشه بغل دستم ميخوابه، هر چي هم بهش ميگم روح جان پاشو برو چند تا كوچه اونورتر يه ادونچري چيزي، چرا همش چسبيدي به ما؟ به خرجش نميره كه نميره. با كوچكترين صدا و كوچكترين حركتي هم زرت برميگرده مياد تو بدنمون.
روحم يا تنبله يا ترسوئه يا خيلي وابستگي داره به من، اينجوري ميشه كه خواب من خيلي سبُكه و اصلا رويا نميبينم.
خيلي دوست داشتم روحم كمتر وابسته بود، هر وقت من ميخوابيدم پا ميشد مي رفت دنيارو مي گشت، مي رفت وسط شادترين جشن ها مي رقصيد. از اون مهموني هايي كه صدا به صدا نمي رسيد و روحم صداهاي دنياي منو نمي شنيد و با هر صدايي بر نمي گشت.
خبري نيست بابا جان اينجا كه هي نشستي ور ِ دل ما. برو عشق و حال كن جانم، بذار ما هم يه كم عميق تر بخوابيم آخه. ? ?