«ندا»ی بازیگوش و خندانم میگوید خوابم را دیده است. خواب دیده که صاحب یک پسر شدهام به غایت زیبا و درحالیکه او را در آغوش گرفتهام به طوریکه سرش روی شانهام قرار دارد و پتو یا لباس قرمز دارد از در کارگاه داخل میشوم.
(کاش یوسف پیامبر بود و خوابش را تعبیر میکرد.)
«سعدیه»ی باهوشم مرا صدا میزند و میگوید «دیروز نبودید، حالتون خوب بود؟» قربان مهربانیاش و این همه حواس جمعیاش بروم.
«شیرین» مغرور و مهربانم از اینکه بعضی از بچهها برنامهی صبحگاهی را جدی نمیگیرند دلخور شده است و میگوید ما قدر زحمتهای شما را میدانیم.
«لیدا»ی صاف و سادهام هر روز بعد از کار آهنگ شاد میگذارد و از من میخواهد برقصم، میگوید «خیلی قشنگ میرقصی» و دل من ضعف میرود برای سادگی و مهربانیاش.
محبت بیدریغ بچهها به من، مرا لبریز از انرژی و شور زندگی میکند.
از اینکه در این مقطع از زندگیام فرصتی برای عشق دادن و عشق گرفتن به من عطا شده است بینهایت سپاسگزار خداوندم چون در درون میدانم که زندگی چیزی به جز به جا گذاشتن ردپایی هرچند کوچک از عشق در این جهان نیست.
عشق مُسریترین و واگیردارترین پدیدهی عالم است که با سرعت نور تسری پیدا میکند.
چه خوب میشود اگر ما هم در معرضش باشیم و مبتلایش شویم.
الهی شکرت…