دو ماهی میشد که با خانواده برای یک سفر کوتاه به شمال گفتگو میکردیم. در واقع دلمان میخواست همراه پدر و مادر به مسافرت برویم. آخرین باری که خانوادگی مسافرت رفته بودیم مربوط به خیلی خیلی سال پیش میشد، شاید زمانی که ما دانشجو بودیم. پدر من آدم اهل سفری نیست، کاملا برعکس مادرم که از هر مسافرتی استقبال میکند.
هر هفته که دور هم جمع میشدیم میگفتیم چهارم بهمن ماه برویم مسافرت. پدرم یک روز میگفت میآیم و هفتهی بعد پشیمان میشد. اما ما همچنان به سفر فکر میکردیم بدون اینکه هیچ برنامهی مشخصی برای آن داشته باشیم. تا اینکه یک روز در کارگاه ساناز تماس گرفت و گفت شرکتشان ویلای خوبی در شهرک ساحلی انزلی دارد که برای یکم تا چهارم بهمن ماه آزاد است و میتوانیم به آنجا برویم.
با خودمان فکر کردیم بیدلیل نیست که دقیقا حوالی همان تاریخی که ما مدنظر داشتیم میشود به انزلی سفر کرد. من سریعا با بقیه مشورت کردم و ویلا را رزرو کردیم.
من داوطلب شدم که در این سفر نقش «تصمیمگیرنده» را داشته باشم؛ به این معنی که هر حرفی من بزنم همه باید قبول کنند و کسی مخالفت نکند. اصولا در سفرهای دستهجمعی هر کس یک حرفی میزند و به نتیجه رسیدن مانند رسیدن به قلهی قاف سخت است. در نهایت هم خیلیها ناراضی هستند.
به همین دلیل من گفتم سفر باید یک تصمیمگیرنده داشته باشد و بقیه تعهد میدهند که تصمیمات او را بپذیرند.
همان موقع یک کارت خالی را به عنوان کارت تنخواه سفر به بچهها دادم و مبلغ یکسانی را از آنها به عنوان مبلغ اولیه برای مخارج گرفتم.
از قبل لیستم را آماده کردم و به مرور همهی وسیلهها، از یک جوجه کباب مفصل گرفته تا نان و سوسیس و میوه و سبزیجات و روغن و خوراکیهای مورد نیاز را تهیه کردم. این را هم بگویم که تقریبا همهی خوراکیها را تا حد ممکن سالم تهیه کردم. (جوجه کباب را هم خودم پاک کردم و شستم و مواد زدم)
مابقی وسایل غیرخوراکی را هم طبق لیست آماده کردم. چند روز قبل از سفر به زور پدر را به دندانپزشکی بردم تا قبل از سفر اوضاع دندانهایش بهتر باشد. روز قبل از سفر که جمعه بود به خانهی پدر و مادر رفتم و همه چیز را مهیا کردم و سفارشهای لازم را به آنها کردم و برای جمع کردن وسایلم به خانه برگشتم.
قرار بود من و احسان با وانت به قزوین برویم و بعد با ماشین ساناز و حمید به سفر ادامه دهیم. پدر و مادر هم در ماشین سمانه و مهدی بودند. تصمیم گرفتم که صبحانهی روز اولمان حلیم باشد. در قزوین حلیم بسیار خوبی سراغ داشتم. در مسیر با احسان حلیم را گرفتیم و اتفاقا مادر احسان هم نان تازه گرفته بود که سهم ما هم شد. با تدابیری که اندیشیده بودم حلیم داغ داغ باقی مانده بود. یک جایی در اتوبان قزوین-رشت در یک استراحتگاه خوب توقف کردیم و حلیم داغ را با نان تازه بر بدن زدیم.
فکر همه چیز را کرده بودم؛ از کاسه و قاشق یکبار مصرف گرفته تا شکر و چای داغ. حلیم واقعا مزه داد.
از قبل تصمیم گرفته بودم که نهار روز اول را باید بیرون بخوریم چون ویلا را ساعت ۳ به ما تحویل میدادند. در رشت به رستوران جهانگیری رفتیم و کباب را نوش جان کردیم و راهی انزلی شدیم.
(همینجا پرانتز باز کنم و بگویم که به نظر من در شمال تمام رستورانها معمولی هستند. با اینکه مردمان شمال به غذا اهمیت زیادی میدهند و گوشت تازه و خوب در شمال فراوان است اما نمیشود گفت که واو… عجب غذایی بود. من رستورانهای زیادی را در اغلب شهرهای شمال امتحان کردهام اما هیچکدام آنقدری خاص نبودند که در ذهنم باقی بمانند. اما مثلا در کرمانشاه میتوانی بگویی واو… عجب کبابی بود (دنده کباب را میگویم) یا مثلا در اصفهان این را تجربه میکنی، حتی در روستاهای دورافتاده حوالی کرمان بزقورمه خوردم که هنوز در خاطرم هست. اما در شمال چنین تجربهای نداشتهام و همچنین در یزد عزیزم هیچوقت غذای فوقالعادهای را تجربه نکردم. اگر شما تجربهی متفاوتی در شمال دارید بنویسید تا من دفعهی دیگر امتحان کنم)
به موقع رسیدیم. شهرک ساحلی انزلی شهرک زیبا و تمیزی بود. نسبت به شهرکی که قبلا در خزرشهر اقامت کرده بودیم اینجا را بیشتر دوست داشتم. مخصوصا اینکه ویلای ما آخرین ویلا بود و بعد از آن ساحل زیبا. اول هفته بود و وقت سفر نبود. شهرک آنقدر دنج و آرام بود که زیباییاش صدچندان شده بود.
ویلای تمیزی بود که از قبل گرم و مرتب شده بود. طبقهی پایین یک اتاق داشت و طبقهی بالا دو اتاق و دو سرویس بهداشتی. حیاط بسیار تمیز و زیبایی داشت و دو دوچرخه هم در حیاط بود که میشد استفاده کرد.
هوا عالی و فضا بینهایت دلنشین بود. تصور میکردیم که خیلی روزها باران ببارد اما خداوند بالای سرمان بود و هوا هر روز بهتر از دیروز بود. برعکس قزوین که امسال بینهایت سرد شده است و ظاهرا در چند روز گذشته یکی از سردترین شهرهای کشور بوده است و هنوز همه جا یخ و برف بود و ما در همان نیم ساعتی که در شهر بودیم مثل بید میلرزیدیم، در انزلی آب و هوا یار ما بود. هر روز خورشید خانم در نهایت ظرافت و زیبایی طلوع میکرد و جان شهر را گرم میکرد. باران هم اگر میبارید شب که ما خواب بودیم میآمد تا صبح هوا لطیفتر باشد.
روز اول را با پیادهروی چهار نفره (مادر و سه دختر) در شهرک شروع کردیم. آنقدر خندیدیم و عکس گرفتیم و راه رفتیم تا دیگر مادر اعلام خستگی کرد. قربانش بروم که پایهی هر کاری هست. اگر راه رفتن برایش سخت نبود دنیا را فتح میکرد.
دو روز بعدی در منطقهی آزاد انزلی به خرید کردن گذشت. بیشتر به هوای پدر و مادر دوست داشتیم خرید کنیم. خرید کردن برای پدر من آن هم به تنهایی کار واقعا سختی است. خوشبختانه در این سفر به دلیل همراهی ما توانست خریدهای خوبی بکند. مادر هم هر چه دوست داشت خرید. سمانه هم خوب خرید کرد. ساناز و حمید و سمانه و مهدی هر کدام یک یا دو جفت کفش کتانی هم خریدند. کتانیها خوب بودند؛ بارکدهایشان و ظاهرشان که این را میگفتند. حالا باید استفاده شوند تا معلوم شود. از کنار کتانیهایی که بچهها خریدند یک عدد توری شستشوی کفش به من رسید که برای من بهترین چیز بود، چون بسیار به آن نیاز داشتم و مدتها بود که دنبال چنین چیزی میگشتم. امکان ندارد شما چیزی را بخواهید و جهان آن را برای شما مهیا نکند.
احسان هم فقط سه عدد تیشرت خرید. من هیچ چیزی نخریدم. در فضای خرید کردن نبودم. فقط احسان دوست داشت برای مادرش یک چیزی بخرد. هر چیزی که به من نشان میداد من تایید نمیکردم. میگفتم اینها به درد مادرت نمیخورند. او از این چیزها استفاده نمیکند.
تا اینکه ناگهان چشمم به یک پیراهن نخی خوشگل خورد. در همان دم گفتم این همان چیزیست که باید برای مادرت بگیریم. مطمئنم که دوستش خواهد داشت و برایش کاربرد دارد. پیراهن راه راه سرمهای و سفید با قد متوسط، دو جیب، دکمههایی که با نخ صورتی دوخته شده بودند، آستینهای کوتاهِ برگردان که در قسمت کمرش کش داشت و جنس پارچهاش بسیار لطیف و نرم بود. همان موقع خریدمش.
شب دوم وقتی هوا تاریک بود من و ساناز در ساحل قدم زدیم و کلی حرف زدیم و بعد هم قدم زدن را در داخل شهرک ادامه دادیم. پدر نازنینم که مثل همیشه نگران بود چندین بار زنگ زد. واقعا برایم جالب است که آدمها در هر وضعیتی که باشند آن چیزی که اصل و اساس درونشان است به قوت خودش باقی خواهد ماند. پدرم آن شب کاملا شنگول و سرحال بود اما نگرانی بابت دخترهایش چیزی نبود که حتی در آن وضعیت فراموشش شود. خلاصه که بالاخره طاقت نیاورده بود و آمده بود بیرون تا ما را پیدا کند و وقتی که به ما رسید و خیالش راحت شد با هم نیم ساعتی در شهرک قدم زدیم و به خانه برگشتیم.
روز سوم که از منطقهی آزاد برمیگشتیم سمانه و مهدی را همراه پدر و مادر به خانه فرستادیم و خودمان رفتیم تا برای شب خرید کنیم. شهر را زیر پا گذاشتیم تا شیرینی پیدا کنیم. در نهایت به شیرینی فروشی «یلدا» رفتیم و چند مدل شیرینی گرفتیم. آب معدنی و ذغال و چیزهای دیگر هم تهیه کردیم و با دست پر به خانه برگشتیم. خیلی طول کشید تا غذا حاضر شود اما در نهایت شام مفصل و خوبی بود که به همه مزه داد.
به نظرم اوضاع شیرینی هم در شمال مثل غذا است؛ هیچوقت آنطور که انتظار داری نیست. شاید به خاطر آب و هوا است که خمیرها خوب عمل نمیآیند. نمیدانم. به هر حال چای و شیرینی خوردیم و شُکر کردیم.
روز آخر من صبح اول وقت بیدار شدم و خودم را حسابی پوشاندم و با دوچرخه بیرون زدم. زین دوچرخه برای من خیلی بالا بود اما دیگر مهم نبود. میخواستم چند دور بزنم. من اصلا دوچرخهسوار خوبی نیستم و دوچرخهسواری هم تفریحی نیست که دل من را ببرد. پیادهروی برایم بسیار جذابتر از دوچرخهسواری است. اما به هر حال نمیشد که تا آنجا برویم و دوچرخه باشد و ما در شهرکی به آن دنجی و زیبایی دوچرخهسواری نکنیم. هوا آن وقت صبح بینهایت سرد بود. اشک از چشمانم جاری میشد و در نیمهی راه یخ میزد. نیم ساعتی دوچرخه سواری کردم و به خانه برگشتم. حمید را دم در خانه دیدم که میرفت قدم بزند.
به محض رسیدن شروع کردم به آماده کردن صبحانه و جمع کردن وسایل. بعد از صبحانه باید عازم رفتن میشدیم. صبحانهی مفصلی خوردیم. پدر و مهدی و احسان و سمانه برای قدم زدن به ساحل رفتند و من و ساناز مثل برق همه چیز را جمع کردیم و همه جا را کاملا مرتب کردیم. به طوریکه اصلا انگار نه انگار کسی در این خانه ساکن بوده است.
من به عنوان گردانندهی سفر در طول این مسافرت حواسم به همه چیز بود. همهی کارها را مدیریت کردم و همه چیز را مهیا کردم و واقعا هم از این کار لذت بردم.
من به هیچ وجه دوست ندارم که در طول سفر کار کنم، به ویژه مهیا کردن غذا برایم مثل مرگ است. اما در این سفر به طرز عجیب و غریبی در هماهنگی با خودم و با تمام کارها بودم. شاید به خاطر حضور پدر و مادر بود و به این دلیل که دوست داشتم آنها تجربهای عالی از سفر داشته باشند. ساناز هم تمام مدت کنارم بود و کمک میکرد. سمانه هم که فقط پای تلفن بود. بعید میدانم چیزی از سفر فهمیده باشد.
در این چند روز از تلویزیون و اینترنت خبری نبود. فقط جمع خانوادگی بود و معاشرت و هوای عالی و روزگار خوش.
آنجا یک دفتر گذاشته بودند که هر کسی که در این ویلا اقامت میکند چند خطی از تجربهاش بنویسد. من هم موقع حرکت کردن اینها را در دفتر نوشتم:
ما که آمدیم هوا دلانگیز و بهشتی بود و طلوع خورشید لطیف و بینظیر
ما که آمدیم دریا سرشار و آرام بود و شهر صبور و پربرکت
ما که آمدیم همه چیز رویایی بود، امیدواریم برای شما بهتر باشد.
«به امید سفر مجدد به انزلی دوست داشتنی»
نامم را نوشتم و تاریخ زدم.
ساعت حوالی ۱۲ بود که خانه را تحویل دادیم و حرکت کردیم. مهدی عاشق اکبرجوجه است. مخصوصا این یکی اکبرجوجه که در جادهی رشت-سراوان نرسیده به پلیس راه رشت است. با اینکه باید دور میزدیم اما تصمیم گرفتم که نهار به آنجا برویم تا خاطرهی خوب این سفر برای مهدی هم کامل شود. آنقدر ترافیک نبود و همه جا خلوت بود که دور زدن اصلا آزاردهنده نبود. بعد از نهار هم اعلام کردم که در استراحتگاه بعد از عوارضی میایستیم برای چای و کلوچه داغ فومن.
از قبل فلاسک را مهیا کرده بودم. در هوای سرد جاده با چای داغ و کلوچهی فومن تازه از جمع پذیرایی کردم. برای پدر هم کلوچه خریدیم و همانجا از هم خداحافظی کردیم.
همه راضی بودند، لپهای گل انداخته و حال خوبشان خبر از رضایتشان داشت. مهمتر از همه اینکه من خودم راضی بودم و کاملا حس میکردم که تمام بخشهای سفر به بهترین شکل پیش رفته است.
قبل از سفر در دفترم نوشته بودم و از خداوند خواسته بودم که یک سفر عالی داشته باشیم که همینطور هم شد. وقتی برگشتیم دوباره نوشتم و سپاسگزار هر لحظه از سفر شدم.
من و احسان در قزوین از بقیه جدا شدیم. سفر بقیه به پایان رسید و سفر ما تا آخر هفته ادامه داشت.
پینوشت: مادر احسان پیراهنش را خیلی دوست داشت. اولین باری بود که میدیدم از یک چیزی که برایش خریده شده تا این حد خوشش آمده است.
الهی شکرت…