امروز را کُند و آرام و یک جورهایی بیحوصله شروع کردم. یکی دو ساعت تمیزکاری کردم. دارم کم کم بعضی جاها را تمیز میکنم. دلم میخواهد وقتی که اینجا را ترک میکنم کاملا تمیز باشد، همانطور که دوست دارم وقتی به خانهی جدیدی میروم آن را تمیز تحویل بگیرم.
روزهای اول هفته که خانه هستم یک پایم پای کامپیوتر است و پای دیگرم در حال انجام دادن کارهای خانه؛ شستن و جمع کردن لباسها، آماده کردن غذا، سر و سامان دادن به وسایلی که برده و آوردهایم…
امروز هم مثل همیشه تمام مدت در رفت و آمد بین میز کار و بقیهی خانه بودم. همین الان که نشستهام متوجهی وجود خاک در جایی شدم که قبلا متوجهاش نشده بودم. اصلا آدم وقتی نظافت میکند جاهایی را پیدا میکند که حتی فکرش را هم نمیکرده که ممکن است مثلا خاک بگیرند یا کثیف شوند. به همین دلیل است که من همیشه تمیزکاریهای اصلی خانه مانند خانهتکانی را خودم انجام میدهم و این کار را به دیگران نمیسپارم، چون به نظرم اولا فقط خود آدم است که میداند کدام نقاطِ ناپیدا هستند که باید تمیز شوند و دوما وقتی که خودت شاهد و ناظر تمیز شدن نقاط مختلف خانه هستی، انرژی فضا برایت کاملا متفاوت میشود.
بعد از اینکه نظافت تمام میشود تو انرژی متفاوتی از فضا دریافت میکنی. اما وقتی که فضا توسط دیگران تمیز شده است این انرژی دریافت نمیشود. وقتی که در روندِ رفتن از کثیفی به سمت تمیزی قرار میگیری و واقعا لمس میکنی که فضا ذره ذره آن هم در جزئیترین نقاط آن تمیز شده است در نهایت احساس بسیار خوبی داری. انگار که انرژیهای منفی را با انرژیهای مثبت جایگزین کردهای.
همهی این صغری کبریها را چیدم که بگویم فردا باید این قسمتی که خاک گرفته و من متوجهاش نشده بودم را تمیز کنم. روی تخته لیست بلندبالایی از کارهای نظافتی که در این مدت باید انجام دهم نوشتهام. در واقع یک جورهایی خانهتکانی پاییزه است که امسال باید دو بار انجامش دهم.
دایرهی روابطم هر روز محدود و محدودتر میشود. از حذف شدن بعضی از آدمها بسیار راضی هستم و دور شدن از بعضیهای دیگر را درک نمیکنم. نمیتوانم بفهمم چرا معاشرت کردن و رابطه داشتن با بعضی از آدمها تبدیل به روندی سخت و پیچیده میشود درحالیکه میتواند نرم و روان پیش برود.
من آدمِ روابط سرراست و روانم. در واقع در سن و سال و شرایطی نیستم که به دنبال روابط پیچیده باشم. یک زمانی دوست داشتم روابطم پیچیده باشند، سرم درد میکرد برای کش و قوسهای رابطه، برای بالا و پایینهایش… اما الان دیگر آن آدم بیست و چند ساله نیستم که به دنبال پیچیدگیها باشم. دوست دارم روابط مطابق انتظارم پیش بروند؛ نرم و روان و آرامشبخش و دلپذیر و رو به جلو… اما در عین حال همراه با هیجان و لذت.
مشتاق نگه داشتن من در رابطه کار سادهای نیست چون همه چیز به سرعت برایم رنگ و بوی تکرار میگیرد و من دائما به دنبال تازگی هستم. به نظرم خوب است که روابط غافلگیرکننده باشند اما در جهت مثبت، یعنی در جهت بهتر شدن حال و لذت بردن بیشتر. رابطه همیشه باید چیز تازهای برای ارائه به من داشته باشد تا بتواند مرا مشتاق نگه دارد اما این به معنی پیچیدگی بیمورد نیست. دوست دارم رها باشم و خودم را در مسیر رابطه جور دیگری تجربه کنم؛ یک جور لذتبخش و در عین حال ساده. میخواهم خودم را ساده و راحت تجربه کنم.
اصلا نمیدانم در حوزهی روابط چه چیزی در انتظارم است و قرار است زندگیام چه رنگ و بویی به خود بگیرد، فقط میدانم که در این حوزه تمام و کمال به احساسم اعتماد دارم و بر طبق حس درونیام عمل میکنم. هرگز سعی نمیکنم درونم را قانع کنم یا کاری مخالف نظرش انجام دهم چون میدانم که نتیجهاش قطعا به ضررم خواهد بود. صرفا میگویم چشم، هر چه تو بگویی.
با ساناز تلفنی در مورد موضوع مهمی که مدتهاست ذهنش را درگیر کرده و باید در موردش تصمیمگیری کند صحبت کردیم و به او اطمینان دادم که مسیری که میرود مسیر درستی است و نباید اجازه دهد که فکر و خیالها و ترسهای بیمورد او را در تصمیمگیری دچار تزلزل کنند چرا که وقتی قدم برمیداری تمام شرایط برایت مهیا میشوند. من قبلا مشابه این تصمیم را گرفتهام و با وجودیکه دوران سختی را گذراندم اما از اینکه چنین تصمیمی گرفتم بسیار راضی هستم.
بعد از نهار گاز را تمیز کردم و بالکن را شستم. هر ساختمانی که تکمیل میشود ساختمان دیگری شروع به ساخته شدن میکند و این مساوی است با خاک که از سر و کول ما بالا میرود. جوجههای کبوتر از تخم بیرون آمدهاند. امیدوارم هر دوی آنها به سلامت این دوران را پشت سر بگذارند. من هم که باید منتظر یک کثیف کاری درست و حسابی در بالکن باشم. کبوتر کمی نترستر شده است و دیرتر میپرد.
دوباره ساعتها پای کامپیوتر نشستم. یک جایی دیدم که واقعا بیحوصله و یک جورهایی غمگینم. برای اینکه حال خودم را خوب کنم هدفون در گوشم گذاشتم و با صدای بلند موزیک رقصیدم. قبلا هم گفته بودم که رقصیدن با موزیک قوی که صدای بلندی داشته باشد باعث میشود حالم بسیار بهتر شود. دوش گرفتم و جسته و گریخته پای کامپیوتر نشستم.
صبور بودن شاید سختترین کار در زندگی باشد؛ صبور بودن وقتی که هیچ نتیجهای وجود ندارد، وقتی که فکر میکنی تمام تلاشت را کردهای، وقتی که انتظار داری چیزی اتفاق بیفتد اما نمیافتد، وقتی که ظاهرا اتفاقات مطابق میلت نیستند، وقتی که خسته و بیحوصلهای…
صبور بودن حداقل برای منِ بیطاقت که دوست دارم زندگیام مصداقِ «کن فیکون» باشد سختترین کار زندگیست.
لیست کارهای فردا بسیار بلند بالاست و من هم بسیار خستهام.
الهی شکرت…