بایگانی برچسب برای: روزنگاری

دختری با چشمان سبزِ زیبا

پسر جوانی که گیتار می‌زند

خانمی که در قطار ابروهایش را برمی‌دارد

خانه باغ‌هایی که هر روز شاهد عبور دهها قطارند

عجیب است امروز، آنقدر عجیب که نمی‌دانم کی و کجا می‌توانم درباره‌اش بگویم

انگار که نبوده است، یا شاید من نبوده‌ام

آنقدر عادی و معمولی برخورد کرده‌ام که انگار روزی بوده است مانند تمام روزها که صبح بیدار می‌شوی، دوش می‌گیری، صبحانه می‌خوری و پی کارهای روزانه‌ات می‌روی. همه‌ی این‌ها بوده‌اند و نبوده‌اند.

خودم را پیدا نکرده‌ام هنوز، رها می‌کنم تا زمانش برسد.

——————–

رخشا آمد؛ مثل همیشه مهربان و رها و پرانرژی آمد. قهوه خوردیم، بیرون رفتیم، خرید کردیم و بی‌وقفه گفتیم؛ از آگاهی‌ها، از چیزها و آدم‌هایی که تحسین ما را برمی‌انگیزند، از زندگی، کار و از خیلی چیزهای دیگر.

شام قرمه‌سبزی دادم با برنج کته. برنج را قبل از بیرون رفتن دم گذاشته بودم و قرمه‌سبزی را دیروز پخته بودم. یادم رفته بود بنویسم دیروز که بعد از مدت‌ها قرمه سبزی درست کردم برای خانواده. یعنی یک دیگ خورش آماده کردم و آوردم.

سهم رخشا هم بوده حتما که رسید و خورد و چندین بار گفت که خیلی خوشمزه بود. نوش جان همگی‌شان.

من که برای قرمه‌سبزی می‌مردم الان کنار می‌نشینم و لب نمی‌زنم و هیچ حسی هم ندارم. انقدر آدم دیگری شده‌ام که خودم را نمی‌شناسم.

با اینکه خیلی خسته بودم اما شب بی‌خوابی به سرم زد. سریع به سراغ کتاب الکترونیکی در موبایلم رفتم و چند صفحه‌ای خواندم و نفهمیدم کی خوابم برد.

تکنولوژی را دوست دارم و همیشه فکر می‌کنم که ما در بهترین زمان ممکن به این جهان آمده‌ایم که همه چیز در آن به اندازه است، هیچ چیزی آنقدر زیاد یا آنقدر کم نیست که نتوان با آن همراه شد؛ مثلا تا همین چهل-پنجاه سال پیش آدم‌ها برای رفتن از یک شهر به شهر دیگه روزها و هفته‌ها در مسیر بودند، الان من هفته‌ای یک بار از یک شهر به شهر دیگر می‌روم. اما از طرفی تکنولوژی آنقدر جلوتر از ما نیست که نتوانیم همراه آن پیش برویم، بلکه حتی برایمان بسیار مفید و کمک‌کننده است.

راضی‌ام از زمانه‌ای که در آن متولد شده‌ام… کلن آدم راضی‌ای هستم و از این بابت بسیار راضی‌ام ☺️

این را فهمیده‌ام که آدم فقط زمانی واقعا از زندگی راضی می‌شود که به خدای درونش متصل شود. این را از من قبول کنید، من در آن طرف ماجرا بوده‌ام و می‌دانم از چه حرف می‌زنم. وقتی که انسان به منبع جهان هستی و به قدرت لایزال او متصل می‌شود و امور را به او می‌سپارد همه چیز برایش رضایت‌بخش می‌شود و هیچ چیزی باعث نگرانی و ناراحتی و دلخوری و پریشانی‌اش نخواهد شد.

الهی شکرت…

باید برای دست کم دو هفته (شاید هم بیشتر) دور بودن از خانه مهیا می‌شدم. وقتی می‌روم اصلا نمی‌دانم که چه پیش می‌آید، فقط می‌دانم که رفتن اجتناب‌ناپذیر است. یاد گرفته‌ام که به بعد فکر نکنم و اجازه دهم زندگی مرا غافلگیر کند.

آنقدر از صبح فعالیت کرده‌ام که رمق ندارم. فقط نگران گلی خانم‌ها هستم؛ نارنج زود به زود تشنه می‌شود. بچه‌هایم را به دست خداوند می‌سپارم. همو که اول بار به آنها حیات بخشیده خودش هم مراقبشان خواهد بود.

(ماشاالله تعدادشان زیاد است، هر کدام هم یک سازی می‌زنند. فکر می‌کنم واحد تنظیم خانواده را خوب پاس نکرده‌ام که اوضاع این است🥴)

یخچال را طوری پاکسازی کرده‌ام که راحت می‌شود در آن گل کوچک بازی کرد. دریغ از یک لیوان آب در یخچال.

ذهن وسواسی‌ام می‌گوید کوسن‌ها چرا کج‌ و کوله‌اند؟! صافشان کن.

من هم می‌گویم باشد صاف میکنم، اما تو هم استاد صاف کردن دهان مایی. او هم این را تعریف تلقی می‌کند و به حرف زدن ادامه می‌دهد. می‌خواهد به اندازه‌ی چند هفته همه جا را مرتب کند. نمی‌فهمد که فرقی نمی‌کند، به هر حال این فضا تا یک حدی امکان مرتب بودن دارد‌.

نیروگاه برق شهید رجایی با دهها چراغ روشن خودنمایی می‌کند. نیروگاه در ذهنم مساوی است با خانه. این را فهمیده‌ام که اگر بیشتر از پنج سال در شهری زندگی کنی آن شهر تبدیل به شهرِ تو می‌شود. بخشی از وجودت برای همیشه در آنجا می‌ماند‌، ردپای حضورِ شهر هم برای همیشه در بخشی از وجودِ تو می‌ماند. شما متعلق به هم می‌شوید. دوست دارم این احساس را با شهرهای دیگری هم تجربه کنم.

مادر خانه نیست. خواهرها جمع شده‌اند خانه‌ی خواهر بزرگتر. امروز روز عید غدیر است. لابد سید خانم‌ها عیدشان را دور هم جشن گرفته‌اند. مناسبات خانوادگی همیشه مرا به وجد می‌آورد (البته مادامی که کسی کاری به کار من نداشته باشد😕). زندگی یعنی همین با هم بودنها. هر چه سن آدم بیشتر می‌شود بیشتر به ارزش این با هم بودن‌ها پی می‌برد. به همان اندازه که من از بودن با خواهرهایم لذت می‌برم مطمئنم که آنها هم از این با هم بودن لذت می‌برند.

واقعا خسته‌ام، باید بخوابم.

الهی شکرت…

آب ریز ریز می‌جوشد. زندگی ریز ریز آغاز شده است.

مولانا سرِ صبح پیغام داده است که:

ای تو در کَشتیِ تنْ رفته به خواب
آب را دیدی نِگرْ در آبِ آب

آب را آبیست کو می‌رانَدَش
روح را روحیست کو می‌خوانَدَش

شیشه‌ی قهوه خالی شده است. پُرَش می‌کنم و اجازه می‌دهم عطر قهوه حالم را جا بیاورد. کلاغ‌ها دسته جمعی می‌خوانند.

کبوتر روی سایه‌بان راه می‌رود؛ از لانه کنده است، دیگر می‌خواهد مستقل باشد، می‌خواهد تجربه کند، دلش نمی‌خواهد محدود باشد به یک جا.

قبل از اینکه از خانه بیرون بروم باید غذا را درست کنم وگرنه وقتی برمی‌گردم دیر شده است. در سَرسَری‌ترین حالت ممکن غذا را تا یک مرحله‌ای آماده می‌کنم. با اینکه اصلا به آشپزی علاقه ندارم اما هیچوقت سرسری غذا درست نمی‌کنم. در واقع هیچ کاری را سرسری انجام نمی‌دهم و این شاید یکی از نقطه ضعف‌هایم باشد که باعث می‌شود زندگی را سخت بگیرم.

گربه آمده است پشت در و صدا می‌زند که در را برایش باز کنم. با اینکه خیلی عجله دارم اما دلم نمی‌آید نشنیده بگیرمش. در را برایش باز می‌کنم. خودش را به پایم می‌مالد که توجه مرا جلب کند، من اما آنقدر عجله دارم که نمی‌توانم دل به دلش بدهم. می‌پرد بالای سینک،‌ جایی که نباید برود. دعوایش می‌کنم. سریع روی زمین دراز می‌کشد که مثلا نشان دهد که پشیمان است. من مشغول کارهایم می‌شوم. وقتی تقریبا آماده‌ی رفتنم هر چه دنبالش می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. ناگهان بخشی از یک دم مشکی را در بالکن می‌بینم. از زیر توری پنجره توانسته خودش را به بالکن برساند. وحشت می‌کنم از اینکه نکند پایین بیفتد. آهسته می‌روم در بالکن و سعی می‌کنم نترسانمش. در اولین فرصت بغلش می‌کنم و می‌برمش داخل. حسابی بزرگ و سنگین شده است.

مسئول کسی یا چیزی بودن سخت‌ترین کار دنیاست. پدر و مادرها واقعا شجاع و عاشقند که می‌توانند مسئولِ کسی باشند. من واقعا برای این کار ساخته نشده‌ام.

به موقع به استخر رسیدم چون مسیر را کاملا می‌دانستم. استخر شلوغ و درهم و برهم بود. مسئول گفت که ما بلیط جلسه‌ای نمی‌فروشیم باید کلاس بگیرید اما قبول کرد که این جلسه آزمایشی بروم داخل تا با استخر آشنا شوم. بالاخره موفق شدم یک کلید بگیرم و داخل شوم.

وقتی پایم را داخل آب گذاشتم از سردی آب جا خوردم. آب واقعا سرد بود. منِ گریزان از سرما تا چند دقیقه روی پنجه‌های پایم راه می‌رفتم و جرات نمی‌کردم بالاتنه‌ام را کاملا در آب ببرم. مدت زمان حضورمان در آب فقط یک ساعت بود. تا آخر هم به نظرم آب هنوز سرد بود و عادت نکرده بودم. چند دقیقه‌ی آخر را به حوضچه‌ی آب گرم پناه بردم تا سرما را از تنم بیرون کنم.

اما در عوض استخر بسیار بزرگی بود و عمق آب خیلی مناسب بود، یعنی حتی قسمت کم عمق آن هم کاملا عمق داشت.

مجبور شدم سریع دوش بگیرم و سریع لباس بپوشم چون مردم منتظر کمدها بودند. خیلی شلوغ بود.

ماشین را دورتر گذاشته بودم چون حوالی استخر اصلا جای پارک نیست. سلانه سلانه تا ماشین رفتم. موهایم که هنوز خیس بودند گرما را قابل تحمل می‌کردند.

نمی‌دانم چرا امروز از صبح مساعد نبودم، طوریکه می‌خواستم قید استخر را بزنم اما چون دلم می‌خواست این استخر را ارزیابی کنم رفتم. فکر می‌کنم باید قید استخر رفتن در قزوین را بزنم و یک جوری هر دو جلسه را در کرج بگذرانم. شاید هم بتوانم استخر مناسب‌تری پیدا کنم.

امروز خودم را با یک ترکیب جادویی از ماست و شاتوت به مرز خفگی رساندم تا مشت محکمی باشد بر دهان هر نوع محدودیتی، اما باید اعتراف کنم که با اینکه چند ساعت گذشته است اما هنوز خیلی سنگینم. ظاهرا که مشت محکمی بر دهان دل و روده‌ی بیچاره‌ام زده‌ام.

بعد از روزه‌داری‌های مکرر و طولانی، بدن توان هضم و جذبِ حجم بالایی از هیچ چیزی را ندارد. این را خوب می‌دانم اما آنقدر ترکیب هوس‌انگیزی است که عقل از سر آدم می‌برد.

امروز ۱۸ ساعت در روزه بودم.‌ کم کم به اشراق می‌رسم. یکی از همین روزها که به استخر بروم می‌توانم روی آب راه بروم. اما امروز حوصله‌ی هیچ نوع محدودیتی را ندارم، می‌خواهم رها باشم.

 

الهی شکرت…

 

من هنوز در روزه هستم؛ تا الان ۳۶ ساعت گذشته است. الان احساس بی‌حالی دارم اما تعادل بدنم هنوز برقرار است. به خوبی می‌دانم آستانه‌ی تحمل بدنم کجاست و از آنجا عبور نمی‌کنم. فرق گرسنگی و بی‌حالی و عدم تعادل را کاملا می‌دانم چون قبلا تمام اینها را تجربه کرده‌ام. به جد توصیه می‌کنم که هیچکس بدون طی کردنِ تکامل بدنش وارد چنین برنامه‌ای نشود چون به هیچ وجه در تحمل کسی که بدنش آمادگی لازم را ندارد نیست. من تکاملم را کاملا طی کرده‌ام و رفتار بدنم را می‌شناسم.

در طی این ۳۶ ساعت دو یا سه بار گرسنه شدم که تحمل گرسنگی اصلا برایم سخت نیست و البته زیاد هم طول نکشید. اعصابم تحریک نشد و در مجموع خوب بودم.

تمام امروز را کارگاه بودم. بودن در کارگاه از یک طرف خوب بود، چون من را مشغول به کاری نگه می‌داشت و فکرم را از روزه‌داری منحرف می‌کرد اما از طرف دیگر چون تمام مدت کار فیزیکی بود توانم را بیشتر کاهش داد.

به هر حال الان که می‌نویسم دوش گرفته‌ام و در کل خوبم.

هوای این روزهای کارگاه به خاطر روشن بودن مداومِ اتوها و کولر آبی و گرمای هوا کاملا شرجی است و آدم را یاد تابستان‌های شمال می‌اندازد. یک خاطره‌ای دارم که هر وقت یادش می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد. چندین سال پیش یک تابستانی رفتم ساری که دوستم را ببینم. همه می‌گفتند شمال الان خیلی گرم است. سوار اتوبوس شدم و تا خود شمال چندین بار در سرم چرخید که «چی میگن ملت هی میگن شمال گرمه گرمه، کجاش گرمه هوا به این خوبی»

تا اینکه در ساری از اتوبوس پیاده شدم و ناگهان موجی از رطوبت و گرما آنچنان به صورتم خورد که می‌خواستم همان لحظه سوار اتوبوس شوم و برگردم خانه. نگو که در تمام این مدت زیر باد کولر اتوبوس نشسته بودم و خبر از هوای بیرون نداشتم.

داشتم فکر می‌کردم من از زمان لیسانس به بعد هیچ دوست جدیدی ندارم، یعنی بعد از آن زمان من با هیچ فرد جدیدی وارد دوستی نشده‌ام، با اینکه خیلی جاها رفته‌ام و با خیلی‌ها معاشرت داشته‌ام اما هیچ کدامشان تبدیل به دوستم نشدند. آخرین دوستم را از دوران لیسانس دارم و بعد از آن پرونده‌ی دوست جدید و دوست شدن و دوستی و همه‌ی اینها را کاملا بسته‌ام.

البته که باید بگویم که از همانهایی هم که هستند به جز یک نفر با هیچ کدام (دوستان زمان مدرسه، دانشگاه، کار و غیره) هیچ معاشرتی ندارم. ارتباطی هم اگر باشد هر چند سال یکبار از طریق اینترنت است آن هم اغلب با دوستان زمان مدرسه که خیلی قدیمی هستند.

در چندین سال گذشته دایره‌ی ارتباطی‌ام هر روز محدود و محدودتر شده است. نمی‌توانم آدم جدیدی را در زندگی‌ام بپذیرم. نمی‌دانم از کجا ناشی می‌شود اما برایم مهم هم نیست که بدانم چون ناراضی نیستم از وضعیت فعلی. من آدم تعددِ روابط نیستم، چون رابطه داشتن با آدم‌ها انرژی زیادی از من می‌گیرد و من هیچ انرژی‌ای برای خرج کردن در روابط گذرا ندارم. حتی وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم روابط خانوادگی‌ام هم بسیار محدود شده است.

تمام امروز یک فکری مدام در سرم می‌چرخید. الان نمی‌خواهم در موردش بنویسم. شاید یک زمانی اگر عملی شد نوشتم اما آنقدر تمام فضای ذهنم را اشغال کرده بود که توش و توان را از من روزه‌دار بیشتر و بیشتر گرفت.

فکر کنم روزانه‌ی امروزم پر از غلط املایی باشد چون انرژی ندارم که دقت کنم. چیز زیاد دیگری هم برای گفتن ندارم. می‌خواهم بروم بخوابم.

الهی شکرت…

بعد از چند روز کبوترْبچه را دیدم، اما دیگر نمی‌شود کبوتربچه صدایش زد. به طرز عجیب و غریبی بزرگ شده است. هنوز هم با مادرش این طرف و آن طرف می‌رود و هنوز صدایش به بلوغِ کبوتریِ خود نرسیده است، اما حسابی بزرگ شده. خوشحالم که بالاخره به ثمر رسید.

از یک طرف به برداشتن لانه وقتی که خانواده‌ی کبوتر بروند فکر می‌کنم (از بس که کثیف‌کاری دارند. یاکریم‌ها اینطوری نبودند) از یک طرف هم دلم نمی‌آید لانه را از نسل‌های بعدی بگیرم. دوراهیِ سختی است 🙄

امروز خیلی خیلی بهتر از همیشه بودم. با اینکه تقریبا ۲۵ ساعت در فَست بودم و تمام مدت سرپا یا مشغول انجام دادن کاری بودم اما به هیچ وجه احساس ضعف و ناتوانی نکردم. حتی طاقت بیشتر از آن را هم داشتم، اما چون می‌دانم که باید تکاملم را طی کنم به بدنم فشار نمی‌آورم.

حوله‌ها هم مگر رنگ می‌دهند؟! امروز یک حوله‌ی جدید آبی‌ رنگ را با بقیه‌ی حوله‌ها داخل ماشین انداختم. حوله‌ها و دستمال‌ها تنها چیزهایی هستند که با دمای ۳۰ درجه آنها را می‌شویم که مثلا حسابی تمیز شوند. حواسم به حوله‌ی جدید نبود که رفتارش را نمی‌شناسم و ممکن است رنگ بدهد. حالا هر حوله‌ای که از ماشین بیرون می‌آید استقلالی شده است 😕

بعضی از اتفاقات ‌و روابط در زندگی یک طوری پیش می‌روند که انگار خواب و خیال بوده‌اند؛ یعنی انقدر دور می‌شوی از آنها که دیگر خودت هم شک می‌کنی که آیا واقعا اتفاق افتاده‌اند یا فقط آنها را خیال کرده‌ای!!

روابط تنها حوزه‌ای در زندگیست که من در آن به احساساتم اعتماد مطلق دارم. این اعتماد مطلق را در طول زمان یاد گرفته‌ام. هر بار که تلاش کرده‌ام تا احساسم را به صورت منطقی قانع کنم تا کاری بر خلاف آنچه می‌گوید انجام دهم همیشه ضرر کرده‌ام. بنابراین الان فقط می‌گویم «چشم» و دقیقا همان کار را انجام می‌دهم. بارها ضررِ گوش نکردن به احساسم را پرداخت کرده‌ام. حالا شاگرد حرف‌ گوش‌کنی شده‌ام و فقط می‌گویم چشم، هر چه تو بگویی.

فکر می‌کنم همه‌ی ما دقیقا می‌دانیم در هر موقعیتی چه کاری درست یا غلط است، فقط نمی‌خواهیم گوش بدهیم. می‌دانیم که با چه آدمی، چه زمانی و به چه شکلی باید معاشرت داشته باشیم یا نداشته باشیم، اما چون در آن زمان چیز دیگری را دوست داریم سعی می‌کنیم ندای درونمان را قانع کنیم که اجازه دهد کار دیگری انجام دهیم. خیلی وقت‌ها هم انجام داده‌ایم و ضرر کرده‌ایم اما باز درس‌هایمان را یاد نگرفته‌ایم.

برای این ندای درونی فرقی ندارد که ما به حرفش گوش می‌دهیم یا نه، او صرفا پیامبر است و پیغام‌ها را می‌رساند. تنها اتفاقی که در اثر گوش نکردن می‌افتد این است که رفته رفته صدای این ندا به گوش ما ضعیف‌تر شنیده می‌شود که نتیجه‌اش می‌شود اشتباه پشت اشتباه. باید گیرنده‌هایمان را حساس نگه داریم و هر جایی که حس کردیم انجام دادن کاری احساس خوبی به ما نمی‌دهد یا مثلا یک جور احساس دلشوره، آشفتگی یا هر چیزی شبیه این به ما دست می‌دهد باید همانجا متوقف شویم و بدانیم که نباید جلوتر رفت. گاهی اوقات آنقدر مشتاقیم که هر چه این بیچاره فریاد می‌زند و می‌گوید آهسته‌تر، صبر کن، نرو، نکن … ما نمی‌شنویم و چهارنعل می‌تازیم به دل اشتباه.

اما اگر حساس باشیم به ندایی که از درون می‌شنویم، آهسته آهسته صدایش آنقدر بلند می‌شود که اگر بخواهی هم نمی‌توانی نشنیده‌اش بگیری.

تصمیم گرفتم که منتظر نمانم تا فرصت‌ِ مبسوطی دست بدهد که تنبانِ گُل گُلی بپوشم و تخمه کدو بشکنم. دیدم حالا که باید پای کامپیوتر باشم پس پیک‌نیک را می‌برم همانجا. بنابراین یک بسته‌ی کامل تخمه کدوی آبلیمویی سنجابک را یک نفس شکستم.

دقت کرده‌اید که وقتی تخمه می‌شکنیم انگار که چند نفر دنبالمان کرده‌اند و می‌گویند تا وقتی که به تخمه شکستن ادامه می‌دهید شما را نمی‌کُشیم، اگر توقف کنید می‌میرید. ما هم بی‌وقفه و لاینقطع می‌شکنیم تا وقتی‌‌ که لب‌هایمان سفید می‌شوند و فشارمان بالا می‌رود و فک‌مان از جا کنده می‌شود و … اما باز هم کوتاه نمی‌آییم.

کی کوتاه می‌آییم پس؟ وقتی که یک دانه تخمه هم باقی نمانده باشد. من امروز در همین وضعیت بودم.

اصلا دلم شام نمی‌خواست. گفته بودم روزهایی که در فست ۲۴ ساعته هستم شب شام می‌خورم. اما امشب دلم نمی‌خواست. به جایش شیر قهوه با کیک لوکاربی که دیشب درست کرده بودم خوردم و چقدر هم مزه داد. من می‌میرم برای شیرقهوه‌ی تلخ. تازگی‌ها دارچین هم اضافه می‌کنم به این ترکیب و خیلی لذتبخش‌تر هم می‌شود.

الهی شکرت…

بالاخره امروز صبح با پنبه خانم به آن یکی استخر رفتیم. از هر نظر به مراتب نسبت به استخر قبلی بهتر بود؛ به لحاظ نظم، تمیزی، کمدها، رختکن‌ها، دوش‌ها، بزرگ بودن استخر، میزان عمق مناسب، سونا و جکوزی و همه چیز واقعا بهتر بود. راستش من دوران آموزش شنا را که دو ترم هم بود در این استخر گذرانده بودم و بارها برای شنا کردن به آنجا رفته بودم. اما امروز که رفتم مطلقاً هیچ چیزی از فضای استخر به خاطر نمی‌آوردم؛ انگار که اولین بار بود که به آنجا می‌رفتم.

تنها چیزی که به خاطر داشتم محل دستشویی بود 😟 کلن اولین جایی که در هر ساختمانی یاد می‌گیرم جای سرویس‌های بهداشتی است. هر کس که به دنبال دستشویی می‌گردد سراغ آن را از من می‌گیرد چون مطمئن است که من حتما سری به آنجا زده‌ام. اما با اینحال حتی شکل و قیافه‌ی دستشویی‌ها برایم جدید بود. درست است که نزدیک به سیزده سال از آخرین باری که رفته بودم می‌گذشت اما به هر حال انتظار داشتم که یک چیزی برایم آشنا باشد اما مطلقا نبود.

با خودم فکر کردم که اصولا حافظه‌ی بلندمدت باید خوب کار کند. فکر کردم چرا من انقدر درگیر به خاطر سپردن هستم و چیزها را به سادگی فراموش می‌کنم! اما وقتی که با خواهرم در مورد تجربه‌ی امروز صبحت کردم گفت که این استخر بعد از دوره‌ای که تو به آنجا می‌رفتی یک بازسازی کامل شده است و همه چیز کاملا تغییر کرده. راستش یک نفس راحتی کشیدم و گفتم پس شاید اوضاع آنقدرها هم که فکر می‌کنم خراب نیست.

امروز پدر جانم مدتی طولانی از تجربه‌های کار کردنش در سن پایین برایم گفت که چه کارهای سنگینی را در همان سنین نوجوانی انجام داده است که حتی مردهای قوی هیکل و بزرگسال حاضر به انجام دادنش نبودند و من مشتاقانه به حرف‌هایش گوش دادم و هر از گاهی می‌گفتم: «ماشالله به شما. برای همینه که الان چهار ستون بدنت در سلامت کامله و هنوز کاملا سرپا هستی»

بسیار تحسینش کردم. اصلا مهم نیست که ما چقدر می‌توانیم تجسم کنیم آنچه که پدر و مادرهایمان از کودکی و جوانی‌شان برای ما تعریف می‌کنند یا ذهنمان واقعا چقدر بتواند همراه شود با آنچه که می‌شنود، تنها چیزی که آنها نیاز دارند این است که شنیده شوند و من عمیقا سپاسگزار خداوندم که این فرصت را دارم که تا این سن از نعمت حضورشان بهره‌مند باشم و به حرفهایشان گوش بدهم، دل به دلشان بدهم و تحسینشان کنم برای تمام آنچه که پشت سر گذاشته‌اند.

خیلی خیلی برایم عجیب است که می‌بینم ما تا این سن انگار که هیچ چیزی از پدر و مادرهایمان نمی‌دانیم. اصلا آنها را نمی‌شناسیم، نمی‌دانیم چه احساساتی دارند، چطور فکر می‌کنند، چه تجربه‌هایی داشته‌اند، چه از سرگذرانده‌اند. هیچوقت حوصله به خرج نداده‌ایم که پای حرفهایشان بنشینیم و آنها را تشویق کنیم به گفتن، به صحبت کردن. مشتاقانه سوال کنیم از گذشته‌شان، از احساساتشان، از طرز فکرهایشان، از تجربه‌هایشان.

خودم را می‌گویم؛ خود من یکی از همین آدم‌ها بوده‌ام که خیلی کم این کار را انجام داده‌ام. ما در کنار پدر و مادرهایمان فقط روزگار خودمان را گذرانده‌ایم. همیشه فقط به فکر خودمان و نیازها و افکار و احساسات خودمان بوده‌ایم. فوق فوقش اگر کاری برای امروزشان از دستمان برآمده انجام داده‌ایم. هیچوقت آنها را به عنوان انسان‌هایی مستقل از خودمان ندیده و درک نکرده‌ایم. همیشه آنها را در جایگاهی که نسبت به ما دارند حس کرده‌ایم؛ آنها همیشه پدر و مادرمان بوده‌اند، کسانی که تا سالها به آنها وابسته بوده‌ایم برای زنده ماندن و بعد هم به آنها وابسته بوده‌ایم به لحاظ احساسی.

هیچوقت فکر نکردیم که اگر این دو نفر پدر و مادر ما نبودند و دو انسان کاملا مستقل از ما بودند ما چقدر درباره‌شان می‌دانیم. خیلی برایم عجیب است این همه دور ایستادن از نزدیکترین افراد زندگی‌مان، انگار که فرار کرده‌ایم همیشه از درگیر شدن با آنها و گذشته‌شان. انگار که نخواسته‌ایم بدانیم. حالا یا حوصله‌ی دانستن نداشته‌ایم، یا انقدر زندگی خودمان برایمان مهم‌تر بوده یا انقدر درگیر خودمان بوده‌ایم و خودمان اولویت خودمان بوده‌ایم که به فکر این مسائل نیفتاده‌ایم.

این‌ها را فقط دارم به خودم می‌گویم. چقدر آگاهی آدمیزاد محدود است واقعا. سالها زمان می‌برد تا به درک درستی از دم دست‌ترین موارد زندگی‌اش برسد. اگر به نوجوان‌ها این حرف‌ها را بزنی هیچکس حوصله‌ی شنیدنش را ندارد و اگر هم بشنوند در مدار درک کردن و عمل کردنش نیستند، مثل خود ما که نبودیم و حتی حالا هم نیستیم.

به طرز عجیب و غریبی شرایط برای روزه‌داری ۲۴ ساعته‌ی من مهیا می‌شود و من این را نشانه‌ای از موثر بودن این روش در نظر می‌گیرم و واقعا امیدوارم که همینطور باشد. از بعد از نهار روزه‌داری من شروع شده است به امید خدا تا نهار فردا.

برای پدر و مادر سالاد مفصلی آماده کردم در ظرف‌های دربدار تا در نبودن من استفاده کنند. چون پدر در درست کردن سالاد تنبل است و مادر هم که نمی‌تواند. اما نیاز دارند که مصرف کنند.

در حین درست کردن سالاد قهوه هم خوردم چون امروز صبح نخورده بودم که مثلا در استخر نیاز به دستشویی پیدا نکنم. چقدر هم که پیدا نکردم 😐 (نه، من فقط می‌خواستم دستشویی‌های بازسازی شده را امتحان کنم و مطمئن شوم که خوب ساخته‌ شده‌اند 🤥)

چشم‌هایم هنوز می‌سوزد، احساس می‌کنم کلر آب بیشتر از استخر قبلی بود، چون من آنجا راحت زیر آب چشمهایم باز بود اما اینجا نمی‌توانستم به راحتی چشم‌هایم را باز نگه دارم.

باز هم ۱۲۰ کیلومتر فاصله افتاد بین من و پدر و مادر.

به خانه که رسیدم با چند عدد موز بسیار رسیده (در حد لِه) مواجه شدم که فراموش شده بودند. نصفه شبی (ساعت ده) دست به کار شدم و در عرض ده دقیقه کیک لوکارب (بدون آرد و شکر) را آماده کرده و داخل فر گذاشتم. خوبی بزرگ این کیک این است که آماده کردن مواد اولیه‌اش حداکثر ده دقیقه وقت نیاز دارد، احتیاجی به همزن و این قرتی‌بازی‌ها ندارد. سریع‌السیر آماده می‌شود و می‌رود داخل فر. پنجاه دقیقه‌ی بعد آماده است. باید کاملا خنک شود و بعد به سه طبقه تقسیم شده و با فیلینگی که سعی کرده شبیه خامه باشد اما نیست پر شود. اما در عوض کاملا سالم است چون آرد و شکر ندارد. خدا خیر بدهد به خانمی که این دستور تهیه را آموزش داده است.

به نظر من به کسی می‌شود گفت آشپز خوب که دستپختش امضای او را داشته باشد، یعنی چه؟! یعنی اینکه اگر دستور تهیه‌ی او را عیناً مانند او انجام بدهی باز هم نتوانی همان طعم و مزه‌ای را که او ایجاد کرده است ایجاد کنی و دقیقاً همان نتیجه را بگیری. با توجه به این تعریف من شخصا آشپز خوبی نیستم. با اینکه هر غذایی که درست می‌کنم خوشمزه است (باور کنید این نظر کسانی است که دستپخت من را خورده‌اند 🤭) اما دستپخت من امضا ندارد. با وجودیکه من در آشپزی کردن بسیار ریسک‌پذیر هستم و هرگز به دستور اکتفا نمی‌کنم و همیشه نسخه‌ی خودم را ایجاد می‌کنم اما اگر کسی دستور من را قدم به قدم اجرا کند می‌تواند همان نتیجه را ایجاد نماید چه بسا حتی بسیار بهتر از آن را.

اما وقتی که پای کیک و دسر و این چیزها به میان می‌آید امضای من پای آن است. حتی اگر کسی مو به مو مانند دستور من را انجام دهد باز هم نمی‌تواند دقیقا همان نتیجه را بگیرد. انصافاً در درست کردن کیک و دسر تبحر دارم 🙃

خب خب، به اندازه‌ی کافی از خودم تعریف کردم. بقیه‌ی هنرهایم را بعدا رو می‌کنم. فعلا بروم کیک را از قالب خارج کنم تا سرد شود.

الهی شکرت…