بالاخره امروز صبح با پنبه خانم به آن یکی استخر رفتیم. از هر نظر به مراتب نسبت به استخر قبلی بهتر بود؛ به لحاظ نظم، تمیزی، کمدها، رختکنها، دوشها، بزرگ بودن استخر، میزان عمق مناسب، سونا و جکوزی و همه چیز واقعا بهتر بود. راستش من دوران آموزش شنا را که دو ترم هم بود در این استخر گذرانده بودم و بارها برای شنا کردن به آنجا رفته بودم. اما امروز که رفتم مطلقاً هیچ چیزی از فضای استخر به خاطر نمیآوردم؛ انگار که اولین بار بود که به آنجا میرفتم.
تنها چیزی که به خاطر داشتم محل دستشویی بود 😟 کلن اولین جایی که در هر ساختمانی یاد میگیرم جای سرویسهای بهداشتی است. هر کس که به دنبال دستشویی میگردد سراغ آن را از من میگیرد چون مطمئن است که من حتما سری به آنجا زدهام. اما با اینحال حتی شکل و قیافهی دستشوییها برایم جدید بود. درست است که نزدیک به سیزده سال از آخرین باری که رفته بودم میگذشت اما به هر حال انتظار داشتم که یک چیزی برایم آشنا باشد اما مطلقا نبود.
با خودم فکر کردم که اصولا حافظهی بلندمدت باید خوب کار کند. فکر کردم چرا من انقدر درگیر به خاطر سپردن هستم و چیزها را به سادگی فراموش میکنم! اما وقتی که با خواهرم در مورد تجربهی امروز صبحت کردم گفت که این استخر بعد از دورهای که تو به آنجا میرفتی یک بازسازی کامل شده است و همه چیز کاملا تغییر کرده. راستش یک نفس راحتی کشیدم و گفتم پس شاید اوضاع آنقدرها هم که فکر میکنم خراب نیست.
امروز پدر جانم مدتی طولانی از تجربههای کار کردنش در سن پایین برایم گفت که چه کارهای سنگینی را در همان سنین نوجوانی انجام داده است که حتی مردهای قوی هیکل و بزرگسال حاضر به انجام دادنش نبودند و من مشتاقانه به حرفهایش گوش دادم و هر از گاهی میگفتم: «ماشالله به شما. برای همینه که الان چهار ستون بدنت در سلامت کامله و هنوز کاملا سرپا هستی»
بسیار تحسینش کردم. اصلا مهم نیست که ما چقدر میتوانیم تجسم کنیم آنچه که پدر و مادرهایمان از کودکی و جوانیشان برای ما تعریف میکنند یا ذهنمان واقعا چقدر بتواند همراه شود با آنچه که میشنود، تنها چیزی که آنها نیاز دارند این است که شنیده شوند و من عمیقا سپاسگزار خداوندم که این فرصت را دارم که تا این سن از نعمت حضورشان بهرهمند باشم و به حرفهایشان گوش بدهم، دل به دلشان بدهم و تحسینشان کنم برای تمام آنچه که پشت سر گذاشتهاند.
خیلی خیلی برایم عجیب است که میبینم ما تا این سن انگار که هیچ چیزی از پدر و مادرهایمان نمیدانیم. اصلا آنها را نمیشناسیم، نمیدانیم چه احساساتی دارند، چطور فکر میکنند، چه تجربههایی داشتهاند، چه از سرگذراندهاند. هیچوقت حوصله به خرج ندادهایم که پای حرفهایشان بنشینیم و آنها را تشویق کنیم به گفتن، به صحبت کردن. مشتاقانه سوال کنیم از گذشتهشان، از احساساتشان، از طرز فکرهایشان، از تجربههایشان.
خودم را میگویم؛ خود من یکی از همین آدمها بودهام که خیلی کم این کار را انجام دادهام. ما در کنار پدر و مادرهایمان فقط روزگار خودمان را گذراندهایم. همیشه فقط به فکر خودمان و نیازها و افکار و احساسات خودمان بودهایم. فوق فوقش اگر کاری برای امروزشان از دستمان برآمده انجام دادهایم. هیچوقت آنها را به عنوان انسانهایی مستقل از خودمان ندیده و درک نکردهایم. همیشه آنها را در جایگاهی که نسبت به ما دارند حس کردهایم؛ آنها همیشه پدر و مادرمان بودهاند، کسانی که تا سالها به آنها وابسته بودهایم برای زنده ماندن و بعد هم به آنها وابسته بودهایم به لحاظ احساسی.
هیچوقت فکر نکردیم که اگر این دو نفر پدر و مادر ما نبودند و دو انسان کاملا مستقل از ما بودند ما چقدر دربارهشان میدانیم. خیلی برایم عجیب است این همه دور ایستادن از نزدیکترین افراد زندگیمان، انگار که فرار کردهایم همیشه از درگیر شدن با آنها و گذشتهشان. انگار که نخواستهایم بدانیم. حالا یا حوصلهی دانستن نداشتهایم، یا انقدر زندگی خودمان برایمان مهمتر بوده یا انقدر درگیر خودمان بودهایم و خودمان اولویت خودمان بودهایم که به فکر این مسائل نیفتادهایم.
اینها را فقط دارم به خودم میگویم. چقدر آگاهی آدمیزاد محدود است واقعا. سالها زمان میبرد تا به درک درستی از دم دستترین موارد زندگیاش برسد. اگر به نوجوانها این حرفها را بزنی هیچکس حوصلهی شنیدنش را ندارد و اگر هم بشنوند در مدار درک کردن و عمل کردنش نیستند، مثل خود ما که نبودیم و حتی حالا هم نیستیم.
به طرز عجیب و غریبی شرایط برای روزهداری ۲۴ ساعتهی من مهیا میشود و من این را نشانهای از موثر بودن این روش در نظر میگیرم و واقعا امیدوارم که همینطور باشد. از بعد از نهار روزهداری من شروع شده است به امید خدا تا نهار فردا.
برای پدر و مادر سالاد مفصلی آماده کردم در ظرفهای دربدار تا در نبودن من استفاده کنند. چون پدر در درست کردن سالاد تنبل است و مادر هم که نمیتواند. اما نیاز دارند که مصرف کنند.
در حین درست کردن سالاد قهوه هم خوردم چون امروز صبح نخورده بودم که مثلا در استخر نیاز به دستشویی پیدا نکنم. چقدر هم که پیدا نکردم 😐 (نه، من فقط میخواستم دستشوییهای بازسازی شده را امتحان کنم و مطمئن شوم که خوب ساخته شدهاند 🤥)
چشمهایم هنوز میسوزد، احساس میکنم کلر آب بیشتر از استخر قبلی بود، چون من آنجا راحت زیر آب چشمهایم باز بود اما اینجا نمیتوانستم به راحتی چشمهایم را باز نگه دارم.
باز هم ۱۲۰ کیلومتر فاصله افتاد بین من و پدر و مادر.
به خانه که رسیدم با چند عدد موز بسیار رسیده (در حد لِه) مواجه شدم که فراموش شده بودند. نصفه شبی (ساعت ده) دست به کار شدم و در عرض ده دقیقه کیک لوکارب (بدون آرد و شکر) را آماده کرده و داخل فر گذاشتم. خوبی بزرگ این کیک این است که آماده کردن مواد اولیهاش حداکثر ده دقیقه وقت نیاز دارد، احتیاجی به همزن و این قرتیبازیها ندارد. سریعالسیر آماده میشود و میرود داخل فر. پنجاه دقیقهی بعد آماده است. باید کاملا خنک شود و بعد به سه طبقه تقسیم شده و با فیلینگی که سعی کرده شبیه خامه باشد اما نیست پر شود. اما در عوض کاملا سالم است چون آرد و شکر ندارد. خدا خیر بدهد به خانمی که این دستور تهیه را آموزش داده است.
به نظر من به کسی میشود گفت آشپز خوب که دستپختش امضای او را داشته باشد، یعنی چه؟! یعنی اینکه اگر دستور تهیهی او را عیناً مانند او انجام بدهی باز هم نتوانی همان طعم و مزهای را که او ایجاد کرده است ایجاد کنی و دقیقاً همان نتیجه را بگیری. با توجه به این تعریف من شخصا آشپز خوبی نیستم. با اینکه هر غذایی که درست میکنم خوشمزه است (باور کنید این نظر کسانی است که دستپخت من را خوردهاند 🤭) اما دستپخت من امضا ندارد. با وجودیکه من در آشپزی کردن بسیار ریسکپذیر هستم و هرگز به دستور اکتفا نمیکنم و همیشه نسخهی خودم را ایجاد میکنم اما اگر کسی دستور من را قدم به قدم اجرا کند میتواند همان نتیجه را ایجاد نماید چه بسا حتی بسیار بهتر از آن را.
اما وقتی که پای کیک و دسر و این چیزها به میان میآید امضای من پای آن است. حتی اگر کسی مو به مو مانند دستور من را انجام دهد باز هم نمیتواند دقیقا همان نتیجه را بگیرد. انصافاً در درست کردن کیک و دسر تبحر دارم 🙃
خب خب، به اندازهی کافی از خودم تعریف کردم. بقیهی هنرهایم را بعدا رو میکنم. فعلا بروم کیک را از قالب خارج کنم تا سرد شود.
الهی شکرت…