[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]کبوتربچهی دوم هم از لانه پایین آمده بود و در بالکن راه میرفت. مادرش هم آمده بود پیشش.
گوشت چرخکرده را از فریزر بیرون آوردم، برنج را خیس کردم و از خانه خارج شدم. خیلی وقتها پیش میآید که ماشین را یک جایی پارک میکنم و بعد پیدایش نمیکنم. خودم خندهام میگیرد. امروز یک وجب خیابان را بارها بالا و پایین کردم تا ماشین را پیدا کردم. تازه مثلا نشانهگذاری هم میکنم. اما باز هم یادم میرود که ماشین را کجا گذاشتهام.
وقتی برگشتم ساعت ۱ بود. برنج را روی حرارت گذاشتم. پیاز را رنده کردم و آب آن را تا حدی گرفتم. ادویهها را به گوشت اضافه کردم و کمی ورز دادم و در تابه ریختم. این راحتترین روش درست کردن کباب تابهای است. یادم میآید که پنبه خانم همیشه خیلی سخت کباب تابهای درست میکرد. آن را مثل کتلت با دست حالت میداد و بعد سرخ میکرد. من اما درِ تابه را میبندم تا آب بیندازد و در آب خودش بپزد، در نهایت هم اجازه میدهم با کمی روغن زیتون برشته شود. راحت و بیدردسر. من آدم تنبلی هستم و تنبلها همیشه به دنبال ساده کردن کارها هستند.
رفتم در بالکن و هر چه گشتم کبوتر بچه را پیدا نکردم. گفتم حتما پریده و رفته است. فرصت را مغتنم شمردم، مسلح شدم و با ماسک و دستکش و پیچگوشتی زدم به دل بالکن. نه تنها لانه را برداشتم بلکه حتی پایهای که لانه روی آن قرار گرفته بود را هم برداشتم که نشود دوباره آنجا لانه ساخت. تقصیر خودشان است. اگر انقدر همه جا را به گند نکشیده بودند با هم کنار میآمدیم.
اگر بخواهم تجربهام را در اختیارتان قرار بدهم باید بگویم که به کبوترها رو ندهید. اما با یاکریمها میتوانید همزیستی مسالمتآمیزی داشته باشید.
اوضاع بالکن یک افتضاح کامل بود. شلنگ آبِ بالکن را با خودمان بردهایم به خانهی جدید و بدون شلنگ امکان تمیز کردن این بالکن نبود. منتظر شدم تا شلنگ جدید از راه برسد. بعد از نهار به موهایم روغن نارگیل و روغن آرگان زدم. یک کلاه رنگ هم روی سرم گذاشتم و مجهزتر از قبل به بالکن برگشتم. وقتی شلنگ را وصل کردم و خواستم استفاده کنم متوجه شدم که شیر آبِ بالکن کوچکتر از این شلنگ است. بنابراین شلنگ از آن خارج میشود و عملا نمیشود از آن استفاده کرد. رفتم سراغ جعبه ابزار. میدانستم که باید دنبال بَست بگردم. بست یک چیزی شبیه کمربند است که به گلوی شلنگ وصل میشود و امکان سفت شدن دارد و میتواند شلنگ را در جایش محکم کند. از این بستها معمولا برای محکم کردن شلنگهای گاز استفاده میشود. خدا را شکر تعداد زیادی بست داشتیم. یکی را برداشتم، پیچگوشتی مناسبش را هم پیدا کردم و برگشتم سر ماموریتم. شلنگ را محکم کردم و افتادم به جان بالکن.
(مدتی که خانهی جدید را نظافت میکردم بارها مجبور شدم از ابزارهای مختلف استفاده کنم. پدر من آدمی کاملا فنی است و هر آنچه که از ابزار و وسیله به ذهنتان خطور کند را در پارکینگ خانه در اختیار دارد و آنها را با نظم و وسواس خاصی مرتب کرده است به طوریکه هر چیزی که نیاز دارد را به راحتی پیدا کرده و استفاده میکند. خانواده و اقوامی که خانهشان نزدیک است و حتی همسایهها وقتی چیزی نیاز دارند به سراغ پدرم میآیند. چون میدانند هم وسیلههای مورد نیاز را دارد و هم آنقدر منظم است که به راحتی میتواند وسایل را پیدا کند.
پدرم از بچگی ما را در معرض تمام وسیلهها و کارکردهایشان قرار میداد. ما خیلی وقتها در پروژههای پدر مشارکت میکردیم. خیلی خوب به خاطر میآورم که در تمام بناییها (که ماشالله هر سال هم انجام میشد 🥴) پا به پای پدر حضور داشتیم و در خیلی از کارها کمک میکردیم)
داشتم میگفتم که یک تمیزکاری اساسی در بالکن انجام دادم. کارم داشت تمام میشد که یکی از گلدانها را کنار کشیدم تا پشتش را تمیز کنم دیدم کبوتربچه آنجاست. خدای من تو کجا بودی؟! من که تمام بالکن را زیر و رو کردم. اصلا مگر این بالکن چند متر است که یک بچه کبوتر از دید آدم مخفی بماند؟!
ماجرا این بود که یک گلدانی دارم که میانش خالیست، از این گلدانهایی که روی نرده قرار میگیرند اما گلدان من روی زمین است. بچه خودش را در آن فضای خالیِ میان گلدان مخفی کرده بود و من ندیده بودمش. بقیهی کار را با احتیاط انجام دادم و بالکن را ترک کردم. مادرش که آمد یک بار به سمت جایی که قبلا لانه آنجا بود پرواز کرد و متوجه شد که دیگری چیزی آنجا نیست. اما خوشبختانه بچه را پیدا کرد و غذایش را داد. پدر و مادر هر دو آمدند و جای بچه را پیدا کردند و مطمئن شدند که خوب است و بعد رفتند. این یعنی وقتی من برگردم بالکن دوباره کثیف است اما حداقل دیگر از لانه و کثیفکاریهایش خبری نیست.
یاسِ هلندی نازنینم از فضلههای کبوترها نابود شده است. من برای این یاس خون دل خوردم تا به این جا رسید. برگهایش خیلی کثیف شده بودند و هر چقدر با آب میشستم افاقه نمیکرد. کمی مایع ظرفشویی را با آب مخلوط کردم و روی برگهایش اسپری کردم و بعد با آب پرفشار شستم. اما دیگر فرصت نکردم ببینم نتیجه چه شد.
آنقدر در خانه راه رفتم و کار کردم که پاهایم درد گرفتهاند. اما وسط این همه کار باز هم از اعجاز غروب غافل نشدم آن هم در یک بالکن تمیز. چقدر هم امروز غروب زیبا بود؛ زرد و آبی و نارنجی. هرچند که سهمم از غروب آفتاب واقعا ناچیز است اما همین هم غنیمت است.
فقط پانزده دقیقه در بالکن بودم و بعد دوباره برگشتم داخل و لاینقطع راه رفتم و کار کردم. اما باید این را بگویم که به قولی که دیروز به خودم دادم عمل کردم و یک ماسکِ روغنِ آرگان روی صورتم گذاشتم. از این ماسکهایی که شبیه صورت هستند. ماسک خیلی خیس بود و کاملا به صورتم چسبید و به نظرم خیلی قوی هم بود. خندهدار شده بودم. بیست دقیقهی بعد ماسک را برداشتم و صورتم را با آب شستم. خوشحالم که بالاخره انجامش دادم.
امروز سرفهام شدیدتر شده بود. دمنوش خوردم. امیدوارم مفید واقع شود. زمانی که قند را به طور کامل حذف کرده بودم از سرفه و این چیزها هیچ خبری نبود. با اینکه الان فقط بعضی از قندهای طبیعی را مصرف میکنم آن هم نه خیلی زیاد اما سر و کلهی سرفه پیدا شده است.
نگران ارکیده هستم، دارد از دست میرود و نمیدانم چه کاری میتوانم برایش انجام دهم.
حساب کردم که جابهجا کردن گلدانهایم به یک وانت نیاز دارد. چند تا از گلدانهایم در حد درخت یا درختچه هستند. هر بار هم به خودم قول میدهم که هیچ گلدان جدیدی اضافه نخواهم کرد اما مثلا «بابا آدم» را که میبینم دلم میرود برایش. خدا به دادم برسد با این همه وسیله که باید جابهجا شوند.
مطمئنم همان کسی که اینقدر ساده و معجزهآسا من را تا به اینجای کار آورد بقیهی کارها را هم برایم ساده خواهد کرد.
الهی شکرت…