نمیدانم چرا تمام پیشبینیهایم در مورد تمیزکاریها اشتباه از کار درمیآیند!! من فکر میکردم ۳ ساعت دیگر در آشپزخانه کار کنم کار تمام است. تمام امروز را در آشپزخانه بودم، یک روز دیگر هم باید به کار در آشپزخانه ادامه دهم تا کار تمام شود. به طور کلی خانه به ۳ روز دیگر کار نیاز دارد تا از نظر من قابل سکونت شود. (امیدوارم این یکی را دیگر اشتباه نگفته باشم)
وقتی از چهارپایه بالا رفتم و نگاهی به بالای کابینتها انداختم میخواستم همانجا وسط آشپزخانه بنشینم و های های گریه کنم. اما خوشبختانه وقتی که داشتم از خانه خارج میشدم قسمت اعظم کار انجام شده بود.
امروز کشف کردم که آقای پروفسور یک چیز دیگر هم در خانه جا گذاشته است. امکان ندارد بتواند حدس بزنید که چه چیزی….
کمی فکر کنید….
تقلب ممنوع….
.
.
.
.
«آبجو»
بله، پروفسور آبجو را بالای کابینتها جاسازی کرده بود اما جا گذاشته بود. کم کم دارد از آقای پروفسور خوشم میآید؛ چیزهای استراتژیکی جا میگذارد. شاید هم عمدا اینها را جا گذاشته تا خاطرهی خوبی از خودش به جا بگذارد 😄 احتمالا این آبجوها را جا گذاشته که یک دعای خیری پشت سرش باشد، اما شورت را نمیدانم کجای دلمان بگذاریم 🥴
از اینکه دیروز گفتم که امروز میخواهم یک چیز جالبی بنویسم خیلی پشیمانم؛ بعد از یک روز ِ کامل شستن و سابیدن چه حرف جالبی میتوانم برای گفتن داشته باشم!!!
اما دیگر قول دادهام، باید بگویم.
من در مورد خودم به یک کشفی رسیدهام، آن هم اینکه من آدم برعکسی هستم، یعنی چه؟ یعنی اینکه من با چالشهای بزرگ و موقعیتهای پیچیده خیلی راحتتر کنار میآیم و آنها را میپذیرم اما کنار آمدن با چالشهای کوچک و پذیرفتن موقعیتهای معمولی خیلی وقتها برایم سخت است.
برای اینکه در جریان قرار بگیرید قبل از اینکه ماجرا را بگویم باید دو تکه اطلاعات در اختیارتان قرار دهم:
۱- من جایی خارج از خانه یک کلید دارم که همهی همسایهها میدانند جایش کجاست.
۲- همهی همسایهها فامیل و اعضای خانواده هستند.
ماجرا از این قرار است که یک شب ساعت ۱۲ شب یکی از همسایهها، با این تصور که ما خانه نیستیم، در خانهی ما را باز کرد و داخل شد و شروع به شستن دستهایش در دستشویی ما کرد. به دلیلی که من هنوز هم نمیدانم چه بوده دستهایش را در خانهی خودشان که طبقهی پایین بود نشسته بود و تصمیم گرفته بود که در خانهی ما بشوید.
(موقعیتی شبیه به این چند بار دیگر هم به طرق مختلف (از طرف سایر همسایهها) برای من پیش آمد.)
بگذریم از اینکه بندهی خدا وقتی فهمید در خانه تنها نیست چه حالی شده بود، اما چیزی که میخواهم بگویم این است که من میتوانستم این موقعیتها را تبدیل به پیراهن عثمان کنم و تا حد مرگ عصبانی شوم و زندگی را به کام خودم و اطرافیانم زهر کنم، از خودم یک قربانی بسازم و گله و شکایت کنم. اتفاقا تمام دنیا هم حق را به من میدانند و نیاز درونی آدم به «حق به جانب» بودن هم تامین میشد. حتی میتوانستم این موقعیتها را دستمایهی کسب امتیازهای مختلف کنم و خیلی چیزهای دیگر.
اما من در تمام این موقعیتها از زاویهی دیگری به موضوع نگاه کردم و گفتم که چون با من راحت هستند و من را به خودشان نزدیک میدانند این کار را کردهاند. به اندازهی سر سوزن ناراحت و عصبانی نشدم که هیچ حتی خواستم که هیچکس از این اتفاقات مطلع نشود تا کسانی که در این موقعیتها بودهاند خجالتزده نشوند.
حالا همین من که در موقعیتهایی این چنین پیچیده انقدر منطقی و راحت برخورد میکنم در موقعیتهای خیلی سادهتر از کوره در میروم. شاید دلیلش انتظارات آدم است. آدم انتظار دارد که موقعیتهای ساده و راحت مطابق میلش پیش بروند و وقتی اینطور نمیشود سردرگم میشود و این سردرگمی را به طرق مختلف بروز میدهد. اما در موقعیتهای پیچیده که اغلب هم کمتر اتفاق میافتند انسان به درونش و به منطقش رجوع میکند و بهتر میتواند آنها را هضم کند و با آنها کنار بیاید.
ولی من واقعا برعکس هستم، شرایطی که در چند سال گذشته در آن زندگی کردهام (شاید یک زمانی در موردش بنویسم) برای خیلیها شرایط بسیار پیچیدهای به نظر میآید و حاضر نیستند در آن قرار بگیرند. آنوقت من چندین سال در این شرایط زندگی میکنم و با تمام بالا و پایینهایش کنار میآیم بعد بابت چیزهای خیلی کوچک به هم میریزم.
شاید هم مغزم کشش پیچیدگیهای بزرگ را ندارد و آنها را درک نمیکند و در نتیجه از آنها عبور میکند اما چیزهای کوچک را میفهمد و در مقابل آنها مقاومت میکند 😁
مثلا دیدید مغز هر آدمی تا یک مبلغی از پول را درک میکند و بیشتر از آن را دیگر نمیفهمد؟ انگار مغز من هم در مقابل موقعیتهای پیچیده و ساده همینطور است 🤭
امیدوارم که موضوع واقعا جالب بوده باشد. بضاعتم در همین حد بود. این روزها انتظار بیشتری نداشته باشید (حالا نه اینکه روزهای قبل که انقدر کار نداشتم دُر و گوهر تراوش میکردم 🥴)
من بروم بخوابم که کم مانده غش کنم…
الهی شکرت…