امروز دیگر واقعا در خانه کلافه شده بودم. بعد از صبحانه آماده شدم، کتونیهای راحتم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. احسان هم خواسته بود که کاری را برایش انجام دهم. ساناز مثل همیشه در بهترین زمان ممکن زنگ زد و همانطور که پیاده راه میرفتم یک ساعتی را با او حرف زدم.
همانطور که راه میرفتم اعتبار گوشی مادر را شارژ کردم و بعد هم برایش اسنپ گرفتم که از خانهی خاله برگردد. چقدر من سپاسگزار تکنولوژی هستم که این امکان را میدهد که من از کیلومترها آن طرفتر برای مادرم ماشین بگیرم تا به خانه برگردد. هم او بی دردرسر رفت و آمد میکند و هم من خیالم راحت است چون تا مقصد او را دنبال میکنم. از طرف دیگر هزینهاش را به صورت آنلاین پرداخت میکنم. بنابراین مادرم هیچگونه دردسری بابت رفت و آمد نخواهد داشت.
من واقعا خوشحالم از اینکه در زمانهای زندگی میکنم که چنین امکاناتی در دسترس ما قرار دارند.
برای خریدن سیم کارت به دفتر پیشخوان دولت رفتم. خانمی که پشت پیشخوان بود برایم بسیار آشنا بود اما هرچه فکر میکردم یادم نمیآمد که او را کجا دیدهام. کارم که انجام شد پیش او رفتم و گفتم شما خیلی برای من آشنا هستید اما نمیدانم از کجا شما را میشناسم. شاید شما را در فامیل دیدهام یا شاید هم با هم کلاسی میرفتهایم. او اصلا من را به خاطر نداشت. آخر سر فامیلی احسان را گفتم و او مرا شناخت. همسر پسرعمهی احسان بود. او هم که اسم همسرش را گفت من شناختمش. حالا چرا این را تعریف کردم! برای اینکه بگویم اگر من منِ سابق بودم نه تنها هیچوقت در چنین موقعیتی ابراز آشنایی نمیکردم بلکه حتی کاملا از موقعیت فرار میکردم که او هم من را به خاطر نیاورد. اما جدیدا تلاش میکنم که با خودم در هماهنگی بیشتری باشم و از چنین موقعیتهایی فرار نکنم. هیچ اشکالی ندارد اگر آدم آشنایی را ببیند و گپ کوتاهی با او بزند. زندگی از همین چیزها تشکیل شده است.
من در برههای از زندگیام هستم که از هر گونه روابط اضافه و از هر آدمی که پیوندی با او احساس نمیکنم کاملا دوری میکنم. چنین رویکردی با اینکه مزایایی دارد اما در عین حال باعث میشود آدم از رها بودن خارج شود و نسبت به زندگی و اتفاقات وسواس پیدا کند. بنابراین سعی میکنم که در روابطم رهایی را لحاظ نمایم و به خودم یادآوری کنم که اگر آدمی با من مرتبط نباشد خود به خود از زندگیام حذف میشود پس لازم نیست من نگران چیزی باشم. بهتر است که فقط از طی کردن این مسیر لذت ببرم.
تقریبا دو ساعت پیادهروی کردم. هر جا که آفتاب بود گرمای مطلوب و ملایمی جریان داشت و هر جا که سایه بود به شدت سرد بود. نیم ساعتی در پارک روی نیمکتی که تکان میخورد نشستم و خودم را تکان دادم و به تماشا نشستم؛ به تماشای آدمها، درختها، آفتاب… به تماشای زندگی که جلوههای آن را میشود در هر چیزی دید و لذت برد.
وقتی که پاهایم به اندازهی کافی درد گرفتند به خانه برگشتم و وسایل را جمعآوری کردم. احسان که آمد گفت نهار نمیخوریم و مسقتیم به کارگاه میرویم. اما کار خودش طول کشید و ما در نهایت نهار را خوردیم. گوشت و مرغی که تهیه کرده بودیم را داخل یخدان گذاشته و روی آنها را با یخ پوشاندیم و حرکت کردیم و مستقیم به کارگاه رفتیم. من به محض رسیدن مشغول به کار شدم. انگار که شرطی شدهام، به محض اینکه پایم به کارگاه میرسد «سرنخ زن» را دستم میگیرم و مشغول کار میشوم.
فکر میکنم دو ساعتی کار کردیم و خسته و ناتوان به خانه برگشتیم. خانه گرم بود و تمیز. هر چه بگویم از اینکه تا چه حد عاشق این خانه هستم کم گفتهام. جای جایش را دوست دارم. شاید منصفانه نباشد که بگویم اما احساس میکنم اینجا را بیشتر از خانهی خودمان دوست دارم؛ یک جور گرما و صمیمیت خاصی در آن جاری است، انگار که هر قسمتش یک جور کنج دنج است.
انگار که رابطهام با خانهی خودمان یک جور رابطهی رسمی بود؛ رابطهای توام با احترام اما با حفظ فاصله. خانه مانند آدمی بود که تو قبولش داری و برایش احترام قائلی، حتی دوستش هم داری اما با او راحت نیستی. اینجا اما مانند آدمی است که هم قبولش داری، هم دوستش داری، هم با او راحتی. انگار که لازم نیست خودت را سانسور کنی و در مقابلش خودت نباشی، لازم نیست شیک و مبادی آداب باشی، بلکه میتوانی خود واقعیات باشی و احساس راحتی کنی.
به علاوه من اینجا زندگی را خیلی سادهتر میگیرم. ذهنم از تمیزکاریهای دائمی کاملا رها شده است. تمیز کردن را ساده و روان پیش میبرم بدون اینکه فشاری احساس کنم. من اینجا رهاتر و آرامترم و از این بابت بینهایت سپاسگزار خداوندم.
الهی شکرت…