یکی از جوجه کبوترها از دست رفت؛ علیرغم تمام تلاشهایی که برای نجات دادنش کردم حیوان دوام نیاورد.
هوا به طرز عجیب و غریبی گرم است. آنقدر بیوقفه پای کامپیوتر مینشینم که نمیفهمم کی تاریک میشود.
در حالیکه به سمت پنجره میروم تا پرده را بکشم در شیشه تصویر دختری را میبینم با موهای بسیار کوتاه که هدبند ظریفی آن را تزئین کرده. دختر پیراهن قهوهای رنگ کوتاهی پوشیده؛ پیراهنی که بندهای باریکی دارد و بدن لاغر دختر نمیتواند هیچکدام از قسمتهای لباس را پُر کند.
دختر با خود میگوید: «اگر زندگیام همین یک لحظه و همین یک بُرش بود هیچ چیز کم نداشت، زندگیام در این لحظه تمام و کمال است.»
صدایی در درونش میگوید همیشه همینطور است؛ زندگی همیشه همین یک بُرش و همین یک لحظه است. پس همیشه همینقدر تمام و کمال است.
خدا را شکر میکنم و پرده را میکشم.
الهی شکرت