مادر مثل یخ بود؛
وقتی به بیمارستان رفت او را محکم در مُشتمان نگه داشتیم
تا حفظش کنیم،
اما نیمی از او آب شد
و نیمی دیگر از میان انگشتانمان سُر خورد و رفت.
مُشتمان را که باز کردیم خیس و سرد بود
اما خالی.
(سه ماه گذشت)
مادر مثل یخ بود؛
وقتی به بیمارستان رفت او را محکم در مُشتمان نگه داشتیم
تا حفظش کنیم،
اما نیمی از او آب شد
و نیمی دیگر از میان انگشتانمان سُر خورد و رفت.
مُشتمان را که باز کردیم خیس و سرد بود
اما خالی.
(سه ماه گذشت)
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم؛ سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف سادهگرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل و خلاصه کشف هر چیزی که میتوانست از من آدم بهتری بسازد.
الهی شکرت...