بایگانی برچسب برای: شعر مولانا شادی و غم

نمی‌توانی بروی درِ مغازه‌ی زندگی و بگویی یک عمر شادی به من بدهید، یا بگویی یک زندگی عشق و دلدادگی می‌خواهم، نمی‌توانی بگویی غم‌اش را کمتر بگذار یا ترس‌اش را حذف کن.

احساسات را نمی‌شود سوا کرد، در نهایت یک دسته احساساتِ درهم نصیب همه‌ی ما می‌شود، اگر هم غر بزنیمْ همچنان همه را خواهیم خورد، فقط از طعمشان لذت نخواهیم برد.

سایهٔ شادیست غمْ غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر

در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز، دان کز شب نتان کردن حذر

تا پی غم می‌دوی شادی پی تو می‌دود
چون پی شادی روی تو، غم بوَد بر ره‌گذر

یاد می‌کن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر

الهی شکرت….