بایگانی برچسب برای: شفای درون

هر زمان که به دلیلی آقای گلزار توجه مردم را به خود جلب می‌کند (مثلا اتفاقی در رنگی شخصی‌اش می‌افتد یا برنامه‌ای از او پخش می‌شود) موج تازه‌ای از «چقدر لوس و بی‌مزه است» یا «نمی‌تواند اجرا کند» یا «بازی بلد نیست» یا «خشک و خشن است» به راه می‌افتد.

این ایام هم که «پانتولیگ» پخش می‌شود همین حرف‌ها به گوش می‌رسد و من هر بار مثل کسی که آقای گلزار به او پول داده است تا در محافل و مجالس طرفداری‌اش را بکند در جبهه‌ی مخالف می‌ایستم و اگر هم نتوانم افراد را قانع کنم رو به آسمان می‌گویم «رضا جان، من تمام تلاشم رو کردم که پولی که به من داده بودی حلال باشه، منتها اینا کوتاه نمیان.»

نه اینکه آدم فرهیخته‌ای باشم یا اینکه بخواهم خودم را متفاوت از دیگران جلوه دهم، بلکه به این دلیل که دریافته‌ام هر نوع مخالفت با هر فرد، هر ایده، هر موقعیت، هر باور، هر حس، هر فکر و هر چیز دیگری در واقع از نوعی مقاومت در درون من سرچشمه می‌گیرد و نشان‌دهنده‌ی نپذیرفتن بخشی از وجود خودم است.

هر چند که در این مورد خاص آنچه می‌گویم ادا و اصول روشن‌فکرانه نیست، بلکه قلبن معتقدم که آقای گلزار آدم تأثیرگذاری بوده است و برای آن دلایل زیادی دارم:

اول اینکه قرار نیست همه‌ی آدم‌ها شوخ و شنگ و راحت و خودمانی باشند. برخی از آدم‌ها آرام و جدی و کم‌حرف هستند و این ویژگی‌ها به شخصیت آقای گلزار می‌نشیند. لباسی است که به تن شخصیت او کاملن اندازه است و در واقع آن را به زور به تن نکرده است. در یک کلمه به این شخصیت می‌آید که این منش را داشته باشد.

دوم اینکه تا قبل از آقای گلزار چیزی به اسم تیپ و استایل در میان مردان سینمای ما وجود نداشت. تعداد اندکی مردِ خوش‌قیافه یا جذاب داشتیم که همان‌ها هم تیپ و استایل خاصی نداشتند و پیرو چهارچوب‌های معمول روز بودند. با ورود آقای گلزار، استایل مردانه هم وارد سینما و به تبع وارد دنیای مردها در بیرون از سینما شد.

از طرف دیگر آقای گلزار اولین فرد معروف و شناخته شده‌ای بود که یک مسابقه (برنده باش) را در تلویزیون مجری‌گری کرد. شاید «مسابقه‌ی هفته» آخرین مسابقه‌ای بود که دوست داشتیم دنبال کنیم. بعد از آن یا مسابقه‌ای وجود نداشت یا اگر بود به غایت بی‌مزه و کسل‌کننده بود. من که مسابقه‌ای را به خاطر نمی‌آورم، اگر شما خاطرتان هست یادآوری کنید.

بعد از «برنده باش» ما شاهد مسابقات زیادی بودیم و هستیم که توسط افرادی که خودشان از قبل شناخته‌شده و معروف هستند اجرا می‌شود که هر کدام به نحوی جذاب‌اند و قابل دیدن.

اما از تمام این دلایل که بگذریم، اگر نکته‌ای در فردی برای ما خوشایند نیست آنجا جایی است که باید متوقف شویم و از خودمان سوال کنیم «چرا؟»

چه چیزی در این فرد برای من آزاردهنده است؟
چرا قبولش ندارم؟
چرا احساس خوبی نسبت به او یا به این بخش از شخصیت او ندارم؟

آقای گلزار که یک مورد انتزاعی و دور از دسترس به شمار می‌رود، بنابراین شاید برای خیلی‌ها مهم نباشد که گوشه‌های پنهان و تاریک خود را در مقابل او پیدا کنند. اما ما این قبیل احساسات را اغلب نسبت به همکاران خود یا افرادی نزدیک‌تر داریم و هر روز با این فکرها و حس‌ها دست به گریبانیم بی‌آنکه قدمی در جهت ایجاد هماهنگی درونی برداریم.

شما را نمی‌دانم، اما من بارها با چنین بخش‌هایی در درون خود مواجه شده‌ام. گاهی که از فردی تعریف شده است، یا فردی مورد تایید قرار گرفته است یا فکر کرده‌ام که ظاهرش از من بهتر است چیزی در درون من دستکاری شده است که اغلب ریشه در خود‌کم‌بینی‌های من دارد. بارها در این موقعیت‌ها قرار گرفته‌ام و آنها را نادیده گرفته‌ام و آسیب خورده‌ام تا اینکه ناچار شده‌ام با خود به گفتگو بنشینم و با ضعیف‌ترین بخش‌های درون خود مواجه شوم.

اگر نتوانم «رضا گلزار» را به عنوان مردی خوش‌استایل و خوش‌فکر قبول داشته باشم و یا نتوانم او را لایق جایگاهی که در آن قرار دارد بدانم، داشتن چنین افکار و احساساتی در مورد همکاران و دوستان و اعضای فامیل نشدنی خواهد بود.

این عملکرد نشان می‌دهد که من اساسن خود را مبرّا از هر ایرادی می‌بینم و انگشت اشاره‌‌ام را به سمت جایی بیرون از خود می‌‌گیرم. خود را محق می‌دانم که بگویم رضا گلزار سرد و بی‌نمک است بی‌ آنکه فکر کنم منشِ او چه بخشی از من را دستکاری می‌کند (بخشی که قاعدتن دوستش ندارم و تکذیبش می‌کنم).

من چه بخشی از خودم را تایید نمی‌کنم و حالا آن بخش را در فرد دیگری فرافکنی می‌کنم و آن فرد را زیر سوال می‌برم تا بخش ناخواستنیِ درونم را توجیه کنم و یا از آن فرار کنم؟

ایجاد هماهنگی درونی

وقتی فردی ظاهر بهتری نسبت به من دارد، من احساس می‌کنم که او بیشتر از من دیده می‌شود و به چشم می‌آید و وقتی صادقانه با خود مواجه می‌شوم درمی‌یابم که نیاز به دیده شدن دارم.

اولین قدم این است که این نیاز درونی را به رسمیت بشناسنم و آن را تایید کنم. هر رفتاری که نشان دهنده‌ی تکذیب یا نپذیرفتن آن باشد مرا از برطرف شدن این نیاز دورتر می‌کند و برطرف نشدن نیازهای درونی می‌توانند ما را تا ابد در جایی که هستیم نگه دارند و اجازه ندهند حتی یک قدم به سمت جلو برداریم.

اگر سال‌هاست که در یک وضعیت گیر افتاده‌ایم و حس می‌کنیم که چیزی تغییر نمی‌کند لازم است که خود را واکاوی نموده و ببینیم چه بخش‌هایی از خود را طرد کرده‌ایم.

آیا من بخش حسود درون خود را پذیرفته‌ام؟

بخش ترسو را چطور؟

آیا آن بخش دروغگوی درونم را به رسمیت می‌شناسم؟ یعنی آیا می‌پذیرم که یک منِ دروغگو در من هست که هر از گاهی سر و کله‌اش پیدا می‌شود و اصولن هدفش این است که از من مراقبت و حمایت نماید؟

تمام بخش‌های ناخواستنی درون ما به نحوی قصد حمایت کردن از ما را دارند. هدف آنها هم، مانند بخش‌های خواستنی، رشد و پیشرفت ما است، فقط این کار را به شیوه‌ی خودشان انجام می‌دهند که قاعدتن هم باید همینطور باشد.

اما ما آنها را دشمن خود یا مایه‌ی ننگ و خجالت خود می‌دانیم، مثل عیب و ایرادی که آدم در بدنش داشته باشد و تلاش کند به نحوی آن را بپوشاند و از دید دور نگه دارد.

سوال این است که این مواجه نشدن و نپذیرفتن چه کمکی به ما می‌کند؟

اگر قرار بود کمک‌کننده باشد باید تا امروز می‌بود. باید حال ما خوب می‌بود. باید لبریز از شوق می‌بودیم و عاشق زندگی.

اگر نیستیم پس یعنی این روشِ تکذیب یا فرارْ کمکی به ما نکرده است و بهتر است که به دنبال راه تازه‌ای باشیم.

وقتی پذیرش اتفاق می‌افتد می‌توان موهبت‌های موجود در بخش‌های ناخواستنی را دید و آن‌ها را صمیمانه در آغوش کشید و از آن نقطه به بعد یکپارچگی در درون ما ایجاد می‌شود و تمام بخش‌های درونی ما در خدمت ما خواهند بود و نه بر علیه ما.

اگر به این موضوع علاقمند هستید و دوست دارید در این مورد بیشتر بدانید مقاله‌ی اهمیت شفای درون و راهکارهای دست یافتن به آن را بخوانید.

بسیاری از افراد از مواجه شدن با خودشان می‌ترسند، به همین دلیل به طور ناخودآگاه از خودشان فرار می‌کنند و در واقع اجازه نمی‌دهند هیچ ملاقاتی میان آنها و خود درونی‌شان اتفاق بیفتد.

این فرار کردن را می‌توان در سبک زندگی افراد مشاهده نمود، به عنوان مثال:

  1. خودشان را در کار غرق می‌کنند.
  2. دائمن موبایل در دست دارند.
  3. ساعت‌ها در شبکه‌های اجتماعی پرسه می‌زنند.
  4. در اوقات بیکاری حتما به پادکست‌ها یا فایل‌های صوتی گوش‌ می‌کنند و یا کتاب می‌خوانند.
  5. وقت زیادی را با دوستان یا اعضای خانواده می‌گذارنند.
  6. تمام زمان و انرژی خود را صرف فرزندان یا کارهای خانه می‌کنند.
  7. تمام مدت درگیر ظاهر خود هستند و به طرق مختلف آن را دستکاری می‌کنند.
  8. به مواد مخدر یا الکل روی می‌آورند.

خلاصه اینکه بی‌وقفه در حال فعالیت هستند تا به هر ترتیبی از این مواجه‌ی درونی اجتناب نمایند.

شاید این سوال پیش بیاید که خلوت کردن با خودمان و پی بردن به بخش‌های تاریک درون چه اهمیتی دارد و اساسن چه لزومی دارد که به دنبال این مواجه‌ی سخت درونی باشیم وقتی که از زندگی‌مان راضی هستیم؟

موضوع اینجاست که قبل از این مواجه، هر نوع احساس رضایت از زندگی کاملن در سطح زندگی است و رضایتی عمیق و درونی نیست. در واقع امکان ندارد که ما با موجودیت خود به طور کامل مواجه نشویم اما احساس رضایت کاملی داشته باشیم. امکان ندارد که خودمان را به طور کامل نشناسیم اما لذت کاملی را از زیستن به عنوان این خودی که هستیم تجربه نماییم.

اگر دائم عصبانی می‌شویم، اگر در روابط عاطفی شکست می‌خوریم، اگر با شغل یا همکاران خود دچار مشکل هستیم، اگر نسبت به پدر و مادر خود احساس خشم و نفرت داریم، اگر همواره به در بسته می‌خوریم، اگر تصور می‌کنیم در حق ما اجحاف شده است، اگر از دیدن طلوع و غروب هیجان‌زده نمی‌شویم، اگر دل و دماغ زندگی کردن نداریم، اگر دچار استرس و اضطراب هستیم، اگر احساس اسارت و گیر افتادن داریم و یا احساس سرگردانی و گیج بودن، اگر از ظاهر خود ناراضی هستیم و دست به عمل‌های زیبایی می‌زنیم، اگر اعتماد به نفس کافی نداریم، اگر کمالگرا هستیم و یا احساسِ ناکافی بودن داریم، اگر در تصمیم‌گیری دچار مشکل می‌شویم، اگر خواب خوبی نداریم، اگر شهر یا کشوری که در آن زندگی می‌کنیم را دوست نداریم و بسیاری موارد دیگر، همه‌ی این‌ها به این معنی هستند که ما احساس رضایت عمیق دورنی نداریم.

در این حالت زندگی ما مانند دندانی است که روکش سفید و قشنگی روی آن قرار دارد، اما از درون پوسیده است و چیزی نمانده که خرابی به عصب برسد که در آن‌صورت درد ما را از پا درخواهد آورد.

ما درس می‌خوانیم و کار می‌کنیم و ازدواج می‌کنیم و صاحب فرزند می‌شویم و سفر می‌کنیم و خرید می‌کنیم و صدها کار دیگر و تصور می‌کنیم که همه چیز سر جای درستش است. این‌ها همگی همان روکش سفید و سالم روی دندان هستند. هر از گاهی دندان تیر می‌کشد ولی چون دائمی نیست به آن اهمیت نمی‌دهیم. یک مهمانی برگزار می‌کنیم یا به یک سفر می‌رویم و برای مدتی دردِ پنهانِ دندان را فراموش می‌کنیم.

بهتر است قبل از اینکه دندانْ کاملن از بین برود به آن توجه کنیم.

 

شفا چطور آغاز می‌شود؟

نمی‌توان هیچ فردی را وادار به این ملاقات درونی نمود. افراد باید خودشان به نقطه‌ای برسند که بگویند «من به شفا نیاز دارم» و همچنین باید به آن متعهد باشند.

تفاوت زیادی وجود دارد میان کسی که «به دنبال شفای دورن است» و کسی که «واقعن به دنبال شفای درون است».

فرد دوم به مسیر شفا متعهد است، اقدامات و سبک زندگی‌اش دستخوش تغییر می‌شود، تصمیماتش متفاوت می‌شوند، شخصیت‌اش تغییر می‌کند. ممکن است فردی سالها به درمانگر مراجعه نماید، ده‌ها کتاب بخواند و دوره‌‌های آموزشی بگذراند اما تا زمانی که قدم‌های عملی ملموس برنداشته باشد شفا اتفاق نخواهد افتاد.

فرض کنید که می‌خواهیم از شهری به شهر دیگر برویم، می‌توانیم سال‌ها در مورد شهر مقصد مطالعه کنیم و همه چیز را در موردش بدانیم، می‌توانیم روزی صد بار نقشه را نگاه کنیم و مسیر رسیدن به آنجا را مرور کنیم، می‌توانیم گویش مردمان آن شهر را یاد بگیریم و در مورد فرهنگ و رسوم آنجا هر اندازه که لازم باشد اطلاعات جمع‌آوری کنیم، اما در نهایت هیچ‌کدام از این‌ها ما را به آن شهر نمی‌رسانند. چیزی که ما را به مقصد می‌رساند این است که از خانه بیرون برویم، وسیله‌ی نقلیه‌ی مناسب را سوار شویم و به سمت آن شهر پیش برویم.

اگر کسی می‌خواهد به «شهر شفا» برسد باید واقعن راه بیفتد و به سمت آنجا برود. چنین فردی می‌تواند ادعا کند که به دنبال شفا است.

هیچ فردی در این جهان نیست که بگوید من به شفا نیاز ندارم، همه‌ی ما زخم‌های کهنه و نویی داریم که نیاز به شفا دارند و فقط در این صورت است که می‌توانیم لذت و رضایت واقعی را تجربه نماییم.

 

پیدا کردن زخم‌های درون

هیچ‌کس بهتر از ما نمی‌تواند محل زخم‌ها را در درون ما پیدا کند. تنها کسی که می‌داند درد واقعن در کدام قسمت است ما هستیم. در واقع ما بهترین درمانگرِ خودمان هستیم.

اما اگر هرگز به خودمان سر نزده‌ایم قاعدتن این کار برایمان راحت نیست. احتمالن در اوایل مسیرْ خودمان هم به درستی با دردهایمان آشنا نیستیم. مثل این است که سرِ آدم گیچ می‌رود و دکتر می‌گوید گوش مشکل دارد.

پس صبور بودن در این مسیر اهمیت ویژه‌ای دارد. خودِ درون ما باید در کنار ما احساس امنیت داشته باشد. باید بداند که به دردهایش اهمیت داده می‌شود، حرف‌هایش شنیده می‌شود و اینکه هر زمان که بخواهد ما در کنارش هستیم.

برای پیدا کردن محل دقیق زخم‌ها باید آماده باشیم که دائمن با خودمان خلوت کنیم و به حرف‌های خودمان گوش دهیم.

مؤثرترین راه برای گوش کردن به حرف‌های خودمان «نوشتن» است؛ نوشتن به صورت کاملن آزادانه و رها، بدون هیچ قید و بندی. نیازی به رعایت کردن هیچ نوع اصول و قاعده‌ای وجود ندارد؛ می‌توان از یک جایی شروع کرد و سر از جای دیگری درآورد، می‌توان جملات و کلمات کاملن بی‌معنی را استفاده کرد، می‌توان جمله‌ای را نیمه‌کاره رها کرد و به سراغ جملات دیگر رفت و هیچکدام از علائم نگارشی مثل نقطه و ویرگول را رعایت نکرد.

در واقع آزادانه نوشتن است که ما را به شفای درون می‌رساند.

مثلن می‌توان نوشتن را به این شکل آغاز نمود:

«حالم بده اما نمی‌دونم چرا بده تنها چیزی که می‌دونم اینه که هیچی حالم رو خوب نمی‌کنه دلم می‌خواد همه چی رو ول کنم و بزنم برم یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه کِی این عوضی‌ها گورشون رو گم می‌کنن از زندگی ما می‌رن که یه نفس راحتی بکشیم یه بار نشد به کسی اعتماد کنم عوضی از کار درنیاد حالم از همه به هم میخوره…»

 می‌توان تا هر زمان که لازم است (حتی ماه‌ها) به نوشتن در مورد خشم‌ها و نفرت‌ها و تمام احساسات منفی ادامه داد. اما خواهید دید که وقتی این حس‌ها به روی کاغذ می‌آیند آهسته آهسته روی دیگر اتفاقات برای ما نمایان می‌شوند و موهبت‌های نهفته در پشت اتفاقات ناخوشایند برای ما آشکار می‌شوند.

وقتی که به اندازه‌ی کافی خودمان را تخلیه کردیم می‌توانیم نوشتن را به سمت پرسش و پاسخ سوق دهیم. به عنوان مثال:

– از چی ناراحتی؟

– از اینکه هر کاری که انجام می‌دم یه ایرادی می‌گیره. هیچوقت نشده که قدردان باشه. همیشه طلبکاره.

– چرا انتظار داری که قدردان باشه؟

– برای اینکه حس می‌کنم لطف من براش تبدیل به وظیفه شده.

– چرا از این حس ناراحتی؟

– برای اینکه من همه‌اش دارم وقت و انرژیم رو صرف دیگران می‌کنم اما بقیه عین خیالشون نیست، پی زندگی خودشونن. نوبت من که میشه هیچ‌کس نیست که کمک کنه.

– اگه انقدر اذیت می‌شی چرا دوباره انجامش میدی؟

– نمی‌دونم، انگار که می‌ترسم.

– از چی می‌ترسی؟

– از اینکه ناراحت بشه.

– خب اگه ناراحت بشه چی میشه؟

– خب ممکنه تنهام بذاره

– پس تو از تنها موندن می‌ترسی.

– آره حس می‌کنم می‌ترسم.

– ممکنه همه‌ی این کارها رو انجام بدی اما باز هم تنها بمونی، چه تضمینی هست؟

– هیچی، حداقل می‌گم کاری که می‌تونستم رو انجام دادم.

– اصلن چرا فکر می‌کنی که تنها می‌مونی؟

….

می‌توانیم تمام ورق‌ها را بعد از نوشتن پاره کنیم و دور بریزیم تا خیالمان راحت باشد که کسی آن‌ها را نمی‌خواند.

چیزی که اهمیت دارد این است که باید دائمن خودمان را واکاوی کنیم و به دنبال پیدا کردن دلیل رفتارها و حرف‌ها و عادت‌هایمان باشیم. نباید بی‌تفاوت از کنار رفتارها و تصمیماتمان عبور کنیم. نوشتن راهی است که مسیر رسیدن به پاسخ‌ها را برایمان بسیار کوتاه می‌کند. نوشتن ما را به جایی در درونمان متصل می‌کند که قبلن به آن دسترسی نداشته‌ایم. در واقع نوشتن قفلِ درِ ناخودآگاه را باز می‌کند و به ما امکان ورود به فضای ناخودآگاه را می‌دهد.

من هفت سال است که هر روز صبح می‌نویسم و تمام احساسات و افکارم را به روی کاغذ می‌آورم. گاهی هم در وسط روز در مورد موضوع خاصی آزادانه می‌نویسم. گاهی نوشته‌ها را دور می‌ریزم و گاهی هم آن‌ها را نگه می‌دارم. گاهی روی ورق‌های کلاسوری جدا از هم می‌نویسم درحالیکه از تخته شاسی به عنوان زیردستی استفاده می‌کنم، گاهی هم در دفترهای سیمی، گاهی از روان‌نویس استفاده می‌کنم و گاهی هم از خودکارهای ضخیم. دیده‌ام که برخی افراد تایپ می‌کنند و با آن راحت هستند.

هیچ درست و غلطی وجود ندارد، تنها چیزی که اهمیت دارد استمرار است. نوشتن به هر شکلی که انجام شود روشنگر خواهد بود.

 

چه راه ساده‌تری وجود دارد؟

تصور کنید که ما چیزی به عنوان حافظه نداشتیم، در آنصورت آیا دردهای درونی در ما ریشه می‌دواندند و زنده می‌ماندند؟

مسلماً نه. چیزی که درد را در درون ما زنده نگه می‌دارد حافظه است. ذهنِ ما برای محافظت کردن از ما خاطره‌ی رنج‌ها و دردها را  حفظ می‌کند تا بار دیگر از آن ناحیه ضربه نخوریم، اما این عملکردِ ذهن برای ما کارآمد نیست که اگر بود باید موجب می‌شد حال ما خوب شود.

اگر حالمان خوب نیست و احساس رضایت قلبی از زندگی خود نداریم یعنی این عملکرد کمکی به ما نکرده است. درست مثل کاری که پدر و مادرهایمان در بچگی با ما می‌کردند و مثلن می‌گفتند بیرون نرو، با غریبه‌ها حرف نزن، بچه‌ها را می‌دزدند و اعضای بدنشان را می‌فروشند،…

نیت پدر و مادرهایمان این بود که با این هشدارها ما را از آسیب دور نگه دارند اما در واقع باعث می‌شدند که نگرش منفی در ما ایجاد و تثبیت شود و این نگرش منفی اتفاقات منفی را مهمان زندگی ما می‌کرد (یا می‌کند).

ذهنْ مانند یک پدر پیر عمل می‌کند که نصیحت‌های قدیمی می‌کند و حرف‌های تکراری و خسته‌کننده می‌زند. نیت‌اش خیر است اما نتیجه‌‌‌ی نصیحت‌هایش برای ما خیر نیست.

ما آمده‌ایم که شور زندگی را تجربه کنیم، آمده‌ایم که به زندگی عشق بورزیم، نه اینکه محتاط و ترسو و خشمگین باشیم.

پس اگر ذهن ساکت شود خاطره‌ی زخم‌ها پاک می‌شود و وقتی خاطره‌ای نباشد نیازی به طی کردن مسیر شفا نخواهد بود. در واقع شفا اتفاق می‌افتد بدون اینکه ما کار خاصی در آن جهت انجام داده باشیم.

 

ذهن چگونه ساکت می‌شود؟

جواب فقط یک چیز است؛ از طریق مراقبه یا همان مدیتیشن.

مراقبه سریع‌ترین و کوتاه‌ترین مسیر و در واقع تنها مسیر برای ساکت کردن ذهن است. به همین دلیل است که همواره به مراقبه توصیه شده است.

در واقع کاری که مراقبه می‌کند این است که با حذف کردن ذهن از مدار درونی ما، مشکل را برطرف می‌نماید. نه اینکه مشکل حل شود، در واقع مشکل ناپدید می‌شود. انگار که از ابتدا مشکلی نبوده است.

بعد از فقط یک ماه مراقبه‌ی مستمر، بدون آنکه بفهمیم چه اتفاقی افتاده مشاهده می‌کنیم که مشکلات قبلی دیگر وجود ندارند. مثلن سلامتی به بدنمان برگشته است، همسرمان رفتارهای قدیمی‌اش را انجام نمی‌دهد، افراد مزاحم از زندگی‌مان حذف شده‌اند، مشتری‌هایمان تغییر کرده‌اند، نعمت و برکت از مسیرهای تازه وارد زندگی‌مان می‌شود، کارهایمان راحت و روان انجام می‌شوند…

اگر کسی از ما سوال کند که چه کار کردی جوابی نداریم که بدهیم چون هیچ اقدام مستقیمی در جهت رفع مشکلات انجام نداده‌ایم.

مثل این است که یک رژیم غذایی مناسب را رعایت کرده باشیم و چندین بیماری خودبه‌خود در بدن ما از بین رفته باشند، بدون اینکه داروی خاصی برای هر کدام از آنها مصرف کرده باشیم یا عمل جراحی موضعی انجام داده باشیم.

 

شروع مراقبه

مراقبه کردن می‌تواند از مسیری بسیار ساده مانند تمرکز کردن روی تنفس آغاز شود؛ اینکه در جایی ساکت و آرام بنشینیم، بدن خود را عضو به عضو کاملن رها کنیم و برای مدتی روی دم و بازدم خود متمرکز باشیم. هر زمان هم که تمرکزمان از روی تنفس برداشته شد و به جای دیگری رفت دوباره به تنفس برگردیم.

هیچگونه قضاوت و شماتتی نباید در مسیر مراقبه وجود داشته باشد. طبیعی است که ما به راحتی نتوانیم ذهن را خاموش کنیم، کار ساده‌ای نیست. چرا که کارِ ذهن فکر کردن است، مثل چشم که کارش دیدن است یا قلب که کارش تپیدن است. نمی‌شود انتظار داشت که ذهن کارش را انجام ندهد به ویژه اینکه ما هیچوقت به ذهن یاد نداده‌ایم که برای مدتی استراحت کند و خاموش باشد.

بنابراین نباید خودمان را سرزنش یا قضاوت کنیم. فقط هر بار آگاه می‌شویم که از مسیر خارج شده‌ایم و دوباره به آنجا برمی‌گردیم.

 

این مسیر ما را به کجا می‌رساند؟

کسی که در هر لحظه از زندگی ما در کنار ما قرار دارد فقط و فقط خود ما هستیم؛ کسی که با ما به مدرسه و دانشگاه می‌رود، کسی که هر روز با ما به سر کار می‌رود، کسی که در هنگام ازدواج کردن در کنار ماست، آن زمان که بیمار می‌شویم یا غمگینیم، آن هنگامی که شادیم و می‌رقصیم و در تمام موقعیت‌ها کسی که واقعن در کنار ما و همراه ماست خود ما هستیم.

اگر واقعن متوجه‌ی این همراهی باشیم درک می‌کنیم که تنها شریک عاطفی ما در واقع خودمان هستیم نه دیگران پس باید رابطه‌ی صمیمانه‌ای با خودمان داشته باشیم در غیراینصورت زندگی برایمان تبدیل به جهنم می‌شود. تصور کنید که با فرد دیگری در یک خانه زندگی می‌کنید و همیشه با هم قهر هستید، هرگز با هم حرف نمی‌زنید و به یکدیگر احترام نمی‌گذارید اما در عین حال مجبورید که در یک خانه با هم زندگی کنید. تصور کنید که چه جهنمی ممکن است باشد.

وقتی به دنبال شناخت خود هستیم، وقتی نسبت به خودمان آگاه می‌شویم، وقتی با خودمان خلوت می‌کنیم و به حرف‌های خودمان گوش می دهیم، وقتی با خودمان مهرورزانه رفتار می‌کنیم و از خودمان فرار نمی‌کنیم، وقتی برای خودمان احترام قائل هستیم در واقع رابطه‌ی عاطفی سالمی با خودمان داریم که نتیجه‌ی آن تنها و تنها خیر است و بس.

نتیجه‌ی تمام این خلوت‌ کردن‌ها و ملاقات‌های خصوصی در نهایت خیر مطلق است، آرامش است، لذت است.

کسانی که این مسیر را طی کرده‌اند همگی متفق‌القول هستند که زندگی به طرز عجیب و غریبی ساده و روان شده است به طوریکه انگار هر چیزی که می‌خواهیم به سادگی انجام می‌شود، تمام درها به رویمان باز است، معجزه پشت معجزه اتفاق می‌افتد، از تلاش و تقلا و نگرانی خبری نیست.

بزرگترین موهبتِ پیمودن این مسیر این است که باعث می‌شود خودمان را دوست داشته باشیم و این دوست داشتن سبب می‌شود که عشق به زیستن در ما بیدار شود و فقط در این صورت است که می‌توان حد غایی لذت را تجربه نمود.