امروز صبح که میرفتم تصمیم گرفتم که اول شیشهها را تمیز کنم و بعد بروم سراغ تمام کردن کار آشپزخانه. تصمیم خیلی خوبی بود اما مثل دیروز پیشبینیهایم غلط از کار درآمد. چه کسی باورش میشود که تمیز کردن شیشهها ۱۰ ساعت طول بکشد؟ بله، همینقدر طول کشید. خاکِ یک عمر نشسته بود به شیشهها. حالا نه اینکه فکر کنید که الان شیشهها در حد بشقاب غذاخوری تمیز هستندها، نه اصلا. به این دلیل که شیشهها حفاظ داشتند و در واقع تمام وقت و انرژیام صرف مشقتِ انجام این کار شد بدون آنکه نتیجه واقعا رضایتبخش باشد.
اما موقعیت پیچیدهای بود که نه میشد تمیز بکنی و نه میشد تمیز نکنی. به هر حال تمام کاری که از دستم برمیآمد را انجام دادم.
من فکر میکردم رنگ نردههای بالکن کِرِم رنگ است، نگو که خاک گرفتهاند 🙄
از صبح با یک لیوان چای و خرما سر کردم چون هیچ فرصتی برای اینکه چند دقیقه بنشینم و چیزی بخورم نداشتم.
حالا وسط این همه سختی یک اتفاق خندهدار هم افتاد. من متوجه شدم که قبلا یک آقای تنها در این خانه ساکن بوده. الان هم به این دلیل از این خانه رفته که هم ازدواج کرده و هم مهاجرت (یعنی قشنگ عاقبت به خیر شده است 🤭) موقع بازدید از خانه یک تابلوی بزرگ از او را به دیوار دیده بودم. احتمالا باید هدیهای از طرف معشوقی یا نامزدی باشد. چون مردها اصولا یک تصویر بزرگ از خودشان را به دیوار نمیزنند. البته من به خانهی سلبریتیها نرفتم اما به هر حال انتظاری که در ذهنم از یک مرد دارم این است.
من اگر به خانهی مردی میرفتم و میدیدم که تصویر بزرگی از خودش را به دیوار زده است در اسرع وقت آنجا را ترک میکردم. دلیل دقیقش را نمیدانم اما ناخودآگاهم میگوید که چنین مردی یک جای کارش میلنگد. یک چیزی سر جایش نیست به نظرم و من حاضر نبودم با چنین آدمی وارد رابطه شوم. مگر اینکه تابلو هدیهای از طرف کسی بوده باشد و او به شرط ادب یا محبت آن را به دیوار زده باشد.
آقای حاضر در تابلو یک مشکلی هم داشت؛ ریش پروفسوری. تنها خط قرمز من در ظاهر یک مرد همین است. من هیچوقت از آن آدمهایی نبودم که ظاهر برایشان اهمیت دارد، در واقع آخرین چیزی که به آن فکر میکنم ظاهر افراد است. قویا معتقدم که هر کس دقیقا به همان شکلی که هست عالی است.
مخصوصا از وقتی که عکاس شدم خیلی بیشتر به این حقیقت پی بردم که هر فردی با هر چهره و هر اندامی که دارد «به طرز شگفتانگیزی زیباست».
تنها خط قرمزی که برای من در مورد ظاهر یک مرد وجود دارد ریش پروفسوری است. واقعا نمیدانم علتش چیست. این هم از آن چیزهاییست که یک چیزی در ناخودآگاهم را دستکاری میکند. من به هیچوجه نمیتوانم به مردانی که ریش پروفسوری دارند اعتماد کنم.
(اصل ماجرا را فراموش کردم 😁) میخواستم ماجرای خندهدار را تعریف کنم. در حال تمیز کردن دیدم پشت یکی از شوفاژها یک چیزی افتاده. آن را بیرون آورم و دیدم شورت آقای پروفسور است 😄
یعنی آدم هر چیزی را جا بگذارد به جز شورتش را. قیافهاش دیدن دارد وقتی که میفهمد شورتش جا مانده.
دیروز یادم رفته بود بنویسم که دو نفر از دوستانمان که منتظر تولد فرزندشان بودند بالاخره دیروز پدر و مادر شدند. درست وقتی که من داشتم دستشویی فرنگی را میشستم بچه به دنیا آمد 🤭 آنقدر هم نوزاد جذاب و دوستداشتنیای است که خدا میداند. اصلا شبیه یک بچهی یک روزه نیست. به نظرم از همین الان مرد جذابی است. پدرش میگوید خدا را شکر که به مادرش رفته است.
این روزها تنها کاری که با کامپیوتر انجام میدهم نوشتن همین روزانههاست که آن هم با اوضاعی که دست راستم دارد کار راحتی نیست اما واقعا دلم نمیخواهد هیچ روزی را از دست بدهم و اصلا هم نمیدانم گزارش تمیزکاریهای من برای چه کسی میتواند جذاب باشد. اما به هر حال انجامش میدهم.
فردا میخواهم یک چیز جالبی بنویسم. پس برنامهی فردا را از دست ندهید. 😃
الهی شکرت…