بایگانی برچسب برای: صبور بودن

مرد ته مانده‌های كاهو را با احتياط درون كارتن می‌ريزد، كارتن پر شده است، پيرمرد با گونی از راه می‌رسد، مرد كمک می‌كند تا ته مانده‌ها را درون گونی‌اش بريزد، نمی‌دانم چه معامله‌ای با هم كرده‌اند. دستان پيرمرد می‌لرزد، گونی را به روی سرشانه‌اش می‌كشد و آهسته آهسته آنقدر دور می‌شود كه ديگر نمی‌بينمش.

نشسته‌ام در ماشین زیر درختی که برگ‌هایش یکی یکی چرخ می‌خورند و جايی روی ماشين جا خوش می‌كنند.

منتظرم….

انتظار هیچگاه موقعيت دلخواهم نبوده است، سعی می‌كنم حواسم را از انتظار پرت كنم.

هر بار كه در زندگی از موقعیتِ انتظاری به ظاهر تمام نشدنی بیرون آمده‌ام خود را آرام‌تر، منعطف‌تر، قوی‌تر و مطمئن‌تر یافته‌ام. خود را جور ديگری شناخته‌ام که تصور نمی‌کردم بتوانم باشم.

می‌دانم که صبر همیشه موهبتی در درون خود دارد و همین آگاهی، انتظار را برایم قابل تحمل‌تر می‌کند.

آن روزها دلت می‌خواست به این سن که رسیدی دکتری مهندسی چیزی شده باشی. رویاهایت مثل رویاهای همه بود، مثل رویاهایی که دیگران برایت تعریف کرده بودند.

فکر می‌کردی بزرگ که بشوی خیلی چیزها تغییر می‌کند؛
فکر می‌کردی دیگر نمی‌ترسی،
فکر می‌کردی بزرگ شدن چیز عجیب و غریبیست،
فکر می‌کردی بزرگ شدن دردها را کوچک می‌کند، ترس‌ها را بی‌اهمیت می‌کند،
فکر می‌کردی بزرگ شدن جسارت آدم را هم بزرگ می‌کند،
فکر می‌کردی فرق بزرگی هست بین ده سالگی و چهل سالگی،
فکر می‌کردی آدم چهل سالش که بشود دیگر هیچ دغدغه‌ای ندارد، چون درس و امتحانی باقی نمانده پس دغدغه‌ای هم نیست،
فکر می‌کردی آدم در چهل سالگی همه‌ی راه‌ها را رفته و به نقطه‌ی روشنی در زندگی رسیده است.

باید بگویم که متاسفانه هیچ کدام از این فکر‌ها صادق نیست، حداقل در مورد من که نبوده، بزرگ شدن برای من چیزی را عوض نکرده است؛ ترس‌ها هنوز ترسناکند، دغدغه‌ها هنوز بزرگ‌اند.

من تبدیل به آدم خاصی که فکر می‌کردم قرار است بشوم نشدم. زندگی‌ام آنقدر معمولی گذشته است که هیچ حرفی برای گفتن ندارم. اما راستش را بخواهی نه بابت چیزی پشیمانم و نه دلم می‌خواهد به عقب برگردم تا چیزها را جور دیگری زندگی کنم. اشکالی ندارد اگر فکرهایت درست از کار درنیامدند یا من شبیه انتظاراتت نشدم. باور کن اشکالی در معمولی بودن نیست، همینطور اشکالی در ترسو بودن.

وقتی مرور می‌کنم می‌بینم مهمترین‌ دغدغه‌ام در تمام این سالها آزادی بوده است. دغدغه‌ای که برای داشتنش از شهری به شهر دیگر رفته‌ام و حس می‌کنم که دوباره وقت رفتن رسیده است. نمی‌دانم از چه چیزی می‌خواهم آزاد شوم فقط می‌دانم که تمنایی غیرقابل کنترل برای داشتنش دارم.

من در این سالها صبور بودم، این را با اطمینان می‌گویم. خیلی چیزهای دیگر هم بودم؛ مثلن ترسو، تنبل، بی‌هدف… حتی یک زمانی افسرده بودم. باورت می‌شود؟ مطمئنم این یکی را دیگر باور نمی‌کنی. من و تو هر چیزی می‌توانستیم باشیم الاّ افسرده. ولی باور کن که بودم.

اما بیشتر از همه‌ی اینها صبور بودم.

بر خلاف ظاهر زودجوش و خشنم بسیار صبور بودم.

آیا صبرم چیزی را عوض کرد؟
هم آری و هم نه…

حالا اما بی‌طاقت شده‌ام. فکر می‌کردم سن آدم که بیشتر می‌شود صبورتر می‌شود، مثل فکرهای آن زمانِ تو که درست از کار درنیامدند.

انگار من زندگی را از ته شروع کرده‌ام و حالا دارم به سرش نزدیک می‌شوم. بی‌طاقت شده‌ام. دلم می‌خواهد زندگی را روی دور تندش بگذارم.

دو سال سخت را پشت سر گذاشته‌ام که نمی‌دانم تا کی قرار است ادامه پیدا کند. توان لذت بردن از لحظه‌ها را از دست داده‌ام، کاری که فکر می‌کردم خیلی خوب بلدم و همینطور توان صبور بودن را.

ندای آزادی مرا به سمت خود می‌کشاند و من با تمام وجود می‌خواهم تجربه‌اش کنم.

امروز بیستم مهر ماه بود. من امروز را در کاروانسرای سعدالسلطنه در شهر قزوین گذراندم. شهری که یک سال پیش دقیقا در همین روز از آن هجرت کرده بودم.

امروز در کاروانسرا قدم زدم و در کافه‌‌ی سنتی آن نشستم. وقتی که من وارد شدم کافه خلوت بود، اما هنوز یک جرعه از «موکا»ی خوش‌طعم اما ولرم (این را بگویم که من از نوشیدنی ولرم بیزارم؛ یا داغ داغ یا سرد سرد. هیچ چیز حد وسط و میانه و نصفه‌ و نیمه‌ای برایم جذاب نیست؛ سلامتی نصفه و نیمه، رابطه‌ی نصفه و نیمه، آگاهی نصفه و نیمه و خلاصه هر چیز ولرم و میانه‌ای البته به جز آب)…

خلاصه هنوز اولین جرعه را سر نکشیده بودم که میز کنار‌ی‌ام با شش نفر خانم میانسال که به یک دورهمی و گردش زنانه آمده بودند و یکیشان در مورد اینکه هیچوقت سوتین نمی‌بندد صحبت می‌کرد اشغال شد و چند دقیقه‌ی بعد هم میز کناری آنها با یک خانواده‌ی بزرگ ارمنی که به زبان خودشان صحبت می‌کردند و البته فارسی را هم سلیس و روان بلد بودند.

مسئول کافه خانم خوش‌اخلاقی نبود. بر خلاف تصورم که فکر می‌کردم مدتی را آنجا باشم اما سریع کافه را ترک کردم و تمام مسافت را از بازار تا خانه پیاده آمدم. هوا پاییزی و بارانی بود و پیاده‌روی برایم بسیار  لذت‌بخش بود.

هفته‌ی پیش در اطراف خانه‌ی خودمان پیاده‌روی می‌کردم و موقع برگشت به خانه زیر بزرگترین بیدمجنونی که در عمرم دیده‌ام و اتفاقا در چند قدمی خانه‌مان قرار دارد نشستم.

در حالیکه شاخه‌های منعطف و آویزان بید‌مجنون اطرافم را فرا گرفته بودند در عمق وجودم احساس رضایت می‌کردم. به خدای خودم گفتم که اگر پایان سفر من همین‌جا و همین لحظه باشد من واقعا راضی‌ هستم چون خداوند برای من معجزه کرد، برای من کار نشدنی را تبدیل به واقعیت زندگی‌ام کرد. واقعیتی که یک سال است آن را زندگی‌ کرده‌ام و هر روز و هر لحظه‌اش برایم تازه بوده است و هنوز حتی ذره‌ای از تازگی آن در نظرم کم نشده است.

چندین سال انتظار این واقعیت را کشیدم و تنها کاری که در آن سالها می‌توانستم انجام دهم این بود که صبور باشم؛ صبور بودن به معنای تحمل کردن نیست. من در آن روزها از واقعیتی که در آن زندگی می‌کردم لذت می‌بردم؛ شهر را دوست داشتم، آدم‌ها را، خانه را دوست داشتم. من تحمل نمی‌کردم اما صبور بودم. یعنی تلاش می‌کردم از جنگ داخلی و خارجی اجتناب کنم و با جریان زندگی همراه باشم. تلاش می‌کردم به آگاهی برتر اعتماد کرده و امور را به دست او بسپارم و اجازه دهم او مسیر را نشانم دهد.

اعتراف می‌کنم که هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که او این مسیر را برایم تا این اندازه نرم و روان و ساده کند. اگر به خودم بود هرگز نمی‌توانستم راهی را متصور باشم چه برسد به راهی انقدر ساده و لذت‌بخش.

حالا بعد از یک سال در شهر قدم می‌زنم و وجودم لبریز از احساس رهایی و رضایت است.

 

الهی شکرت…

از چند روز قبل با مهدی هماهنگ کردم که امروز کارگاه نروم. اوضاع ناخن‌هایم وخیم شده بود و واقعا نیاز داشتم برای درست کردنشان بروم. یک روز که خانه هستم روی تخته یک لیست بلندبالا می‌نویسم. انگار که آزاد شده باشم و بخواهم تمام رویاهایم را یک شبه محقق کنم. از صبح زود شروع به فعالیت کردم؛ دو سری لباس شستم و لباس‌های شسته شده را جمع کردم. کفش‌هایم را تمیز کردم، گوشت چرخ‌کرده را بیرون گذاشتم و از خانه خارج شدم.

سری به خانه‌ی پدر و مادر زدم. مادر در حال تمیز کردن کشوهای کابینت بود. پدر هم درباره‌ی سرگرمی جدیدش که بهتر است در موردش ننویسم برایم حرف زد. حسابی مشغول شده بود. عاشق کارهایش هستم. همه چیز را در نایلون می‌پیچد و تمیز نگه می‌دارد. آشپزخانه‌ی طبقه‌ی پایین را حسابی مرتب و تمیز کرده بود. عاشق این روحیه‌اش هستم که هیچ چیز اضافه‌ای را نگه نمی‌دارد. هیچ نوع وابستگی به وسایل ندارد و به راحتی آنها را حذف می‌کند.

به موقع به سالن رسیدم و ناخن‌هایم را به رنگ قهوه‌ای-زرشکی درآوردم. امروز جوگیر شده بودم و کم لباس پوشیده بودم. از شانس ابری بود و حسابی هم سرد شده بود. بعد از آرایشگاه مستقیم به خانه برگشتم و از همان لحظه‌ی رسیدنم به سراغ جارو زدن رفتم. سریع تمامش کردم، بعد یک لیوان نوشیدنی گرم خوردم و این بار با لباس گرم از خانه خارج شدم. به دو فروشگاه رفتم و برای خانه خریدهایی کردم. برای خودم هم یک دفتر جدید خریدم تا فصل بعد را در دفتر جدیدی شروع کنم.

ساعت پنج و پانزده دقیقه بود که به خانه‌ی ساناز رسیدم. آنقدر همدیگر را ندیده بودیم و حرف نزده بودیم که نمی‌دانستیم از کجا شروع کنیم. بی وقفه حرف زدیم. ساناز برایم چای زعفرانی درست کرده بود که چقدر لذتبخش بود.

تمام مدت لباس امتحان کردیم و قرتی‌بازی درآوردیم تا ساعت نزدیک ۷:۳۰ شد. حمید هم همان موقع رسید. من دیگر خداحافظی کردم و برگشتم. از لحظه‌ی رسیدنم بدون اینکه حتی فرصت کنم دستشویی بروم مشغول آماده کردن شام شدم که هیچ کاری برایش نکرده بودم. طبق معمولِ روزهایی که خانه هستم کباب تابه‌ای آماده کردم که از همه سریع‌تر است. لیست غذاهایی که ما می‌خوریم بسیار محدود است. من از سال گذشته تقریبا نود درصد غذاها را نمی‌خورم بنابراین درست هم نمی‌کنم. غذاهایمان تکراری هستند اما خوبند.

کباب امشب به نظر خودم خیلی خوشمزه بود. برای احسان سیب‌زمینی هم سرخ کردم.

امشب من و احسان سر موضوع بسیار مسخره‌ای بحثمان شد. من دلخور و ناراحت بودم. موضوع واقعا پیش‌ پا افتاده بود اما در یک رابطه‌ی بلند مدت یک موضوع فقط همان موضوع نیست، هر موضوعی عقبه‌ای دارد و یک چیزهایی را در درون آدم به هم وصل می‌کند. به همین دلیل است که موضوعاتِ کوچک، بزرگ می‌شوند.

اما کاملا می‌فهمم که در بحث‌ها چقدر تغییر کرده‌ام؛ چقدر آگاه‌تر و چقدر زنانه‌تر شده‌ام. رویکردهایم کاملا تغییر کرده‌اند و به تبع آن نتایجم هم متفاوت شده‌اند که از این بابت بسیار راضی‌ هستم.

برای من موضعِ پایین را داشتن مساوی با مردن است. در کت من نمی‌رود که کوتاه بیایم و بپذیرم که کسی دست بالاتر از من را داشته باشد.

اما امسال تصمیم گرفتم که جور دیگری باشم؛ تصمیم گرفتم شنونده‌ی بهتری باشم، تصمیم گرفتم اجازه دهم خیلی وقت‌ها احسان دست بالا را داشته باشد، تصمیم گرفتم «تصمیم‌گیری‌ها» را بر عهده‌ی او بگذارم، تصمیم گرفتم «فرعونِ منی» را از «مصرِ تن» بیرون کنم، تصمیم گرفتم دست از منیت و خودبزرگ‌بینی بردارم، تصمیم گرفتم تا حد ممکن وارد هیچ مبارزه‌ای نشوم و البته تصمیم گرفتم اجازه دهم دیگران برنده‌ی مبارزه‌ها باشند.

وقتی تمام این‌ها را آگاهانه پیش می‌بری در واقع در نهایت باز هم تو برنده‌ هستی اما این بار بدون خون و خونریزی.

وقتی پای عمر گذراندن در کنار کسی به میان می‌آید همه چیز رنگ و بوی متفاوتی می‌گیرد و در این مسیر صبور بودن و قدم به قدم پیش رفتن حکم برگ برنده را دارد. وقتی به مسیرم نگاه می‌کنم می‌بینم که به کمک «صبر» به تمام خواسته‌هایم رسیده‌ام. مثل یک سیاستمدار از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کنم و بدون کمترین عجله‌ای عوامل را یکی یکی کنار هم قرار می‌دهم تا به نتیجه‌ی دلخواهم برسم. خیلی وقت‌ها چیزهایی را شنیده و یا دیده‌ام که مطمئنم اگر کس دیگری بود از دل آنها دعوای بزرگی به راه می‌انداخت اما من خودم را کاملا به نشنیدن و ندیدن زده‌ام و آنقدر این کار را طبیعی انجام داده‌ام که هیچ‌کس حتی شک هم نکرده است و بعد صبر کرده‌ام تا زمان مناسب از راه برسد و در جای مناسب قدم مناسب را برداشته‌ام و همیشه هم نتیجه گرفته‌ام.

برای اینکه احسان با من همفکر و همراه شود بسیار صبوری کردم. هر بار با قدم‌های کوچک ذره ذره پیش رفتم و در نهایت نتایج را به نفع خودم تغییر دادم آن هم درحالیکه احسان هم رضایت کامل داشته. یعنی او هم احساس کرده که برنده شده است. خیلی مهم است که در پایان کار یکی از دو نفر احساس نکند که زندگی‌اش را وقف خواسته‌های طرف مقابل کرده است. هر دو نفر باید با هم پیش بروند و در این مسیر هر دو به نتایج دلخواهشان برسند. زندگیِ مشترک یک بازی برد-برد است.

موضوع جالبی که این روزها خیلی به آن فکر می‌کنم این است که هر چه می‌گذرد عمق رابطه‌ی من با احسان بیشتر و بیشتر می‌شود. اینکه دیگران می‌گویند رابطه در طول زمان تکراری می‌شود را من به هیچ‌وجه درک نمی‌کنم. برای من رابطه در طول زمان عمیق‌تر و به مراتب جذاب‌تر شده است.

احسان برای من مصداق بارز این ترانه است:

یه جا تسلیمِ عشق بودن همه دیوونگیت میشه

کسی که فکر نمی‌کردی تموم زندگیت میشه

الهی شکرت…

سال گذشته در چنین روزهایی من در حال طی کردن یکی از سخت‌ترین گذارهای زندگی‌ام بودم؛ آشفته، سردرگم، خسته، نگران. مدت‌ها بود که لبم به خنده‌ای عمیق باز نشده بود. یادم می‌آید که آن روزها با خودم زمزمه می‌کردم:

دیوانه به حال خویش بگذار / کاین مستی ما نه از شراب است

یادم می‌آید که نوشته بودم:

«حالی که چگونه قرار است خوب شود…نمی‌دانم … فقط می‌دانم که همیشه شده است و همیشه خواهد شد»

دفترهای آن روزها را ورق زدم و دیدم که هر روز از خداوند طلب هدایت کرده بودم و او هم مرا قدم به قدم هدایت نمود. خداوند مرا در مسیرهای جدیدی قرار داد و هر روز و هر لحظه هدایتم کرد. آنقدر برنامه‌ریزی‌اش دقیق و کامل و درست بود که هر بار که به آن فکر می‌کنم حیرت‌زده می‌شوم.

در طول حدود یک سال و نیم، خداوند تمام آدم‌های اشتباهی را از مسیر من خارج کرد. خیلی درد داشت، هنوز هم گاهی دردش به سراغم می‌آید. اما درد‌ مرا بزرگ کرد. درد از من آدم دیگری ساخت. خیلی چیزها در مورد خودم و دیگران فهمیدم؛ فهمیدم که من نمی‌توانم به کسی کمک کنم. فهمیدم که باید کنار بایستم و اجازه دهم آدم‌ها مسیری را که به خاطرش به این دنیا آمده‌اند طی کنند. از طرف دیگر فهمیدم که نباید هیچ آدمی را در ذهنم بزرگ کنم. آدم‌هایی که فکر می‌کنی به خوبی از رفتارهایشان آگاه هستند، می‌توانند خلأهای رفتاری زیادی داشته باشند که در موقعیت‌های مختلف آنها را بروز می‌دهند.

فهمیدم که چقدر لازم بود آدم‌های اضافی حذف شوند. وقتی کسی با تو هماهنگ نیست باید حذف شود و تو باید از مسیر خداوند کنار بروی و اجازه دهی که او آدم‌های اطرافت را سَرَند کند.

تمام این اتفاقات برای من در طول یک سال و نیم گذشته افتاد و تنها چیزی که مرا در این مدت یاری کرد «صبر» بود. من واقعا صبور بودم، اما برای این صبور بودن هم هر روز از خداوند یاری خواستم. فهمیده‌ام که من برای هر چیزی حتی برای «ایمان داشتن به خداوند» نیاز به یاری خداوند دارم.

از دیروز برای استخدام نیروی جدید اقدام کردم. یک آگهی استخدامی منتشر کردم و امروز صبح فرم استخدام را آماده کردم و پرینت گرفتم.

همین‌جا یک پرانتز باز کنم و یک چیز خنده‌دار را تعریف کنم.

در کارگاه داشتم یک آگهی دیگر منتشر می‌کردم. روی نقشه دنبال محل کارگاه می‌گشتم و پیدایش نمی‌کردم. عصبانی شدم و گفتم اه… کارگاه را پیدا نمی‌کنم. علی و طاها در اتاق بودند. علی سریع آمد که پیدا کند. همان موقع از شانس دستم خورده بود و جایی حوالی آزادی بودم. علی شروع کرد به مسخره کردن که «رفتی آزادی داری دنبال اینجا می‌گردی» و از این حرفها. بالاخره پیدایش کردیم.

طاها (خواهرزاده‌ی مهدی) ۱۷ ساله است و در مقایسه با سایر نوجوان‌ها واقعا استثنایی است؛ همه‌ی کارهایش را نرم و روان و همزمان پیش می‌برد؛ درس می‌خواند درحالیکه همه‌ی نمره‌هایش بالا هستند و حتی در منطقه رتبه می‌آورد، بازی رایانه‌ای انجام می‌دهد و همیشه امتیازهای بالایی دارد، در کارگاه کاری کاملا فنی انجام می‌دهد که کس دیگری نمی‌تواند آن کار را مثل او انجام دهد و همه باید منتظر باشند تا طاها بیاید، در تیراندازی مهارت زیادی دارد به طوریکه تمام تیرهایش به هدف می‌خورند. بچه‌ای بسیار فهمیده و باشعور است.

دایی‌اش (مهدی) می‌گوید همه چیزش عالی است به جز اینکه شرارت ندارد. اما به نظر من طاها واقعا نرمال است و به موقع‌ می‌تواند هر کاری که لازم باشد را انجام دهد. اما از همه‌ی اینها که بگذریم طاها از نظر من یک ویژگی منحصر به فرد دارد و آن هم طنز ظریف و دقیقش است. ذهنش در طنز گفتن بسیار باز است، به طوریکه از دل هر چیزی می‌تواند طنز شیرینی را بیرون بکشد و آدم را بخنداند اما این کار را در حالی انجام می‌دهد که اصلا هیاهو ندارد. معمولا افرادی که در کلام و رفتارشان طنز دارند شلوغ و پرهیاهو هستند و تمام انرژی و تمرکز آدم را معطوف به خودشان می‌کنند. اما طنز طاها منحصر به خود اوست؛ طنزی که در کمال آرامش و بدون هیاهو دارد و من شخصا دوست دارم هر جایی که طاها باشد آنجا باشم تا بخندم بدون اینکه انرژی‌ام تحلیل برود یا تمرکزم را از دست بدهم.

روی نقشه که می‌گشتم و سر از آزادی درآورده بودم وقتی بالاخره به مقصد رسیدیم طاها گفت: «خاله سمیرا منتظر مترو بود که بیاد بیارتش تا کارگاه» و من خیلی خندیدم.

دو نفر همین امروز برای مصاحبه آمدند. زن و شوهر بودند که طبق گفته‌ی خودشان سالها سابقه‌ی کار داشتند.

الان که کمی آگاه‌تر شده‌ایم به راحتی می‌توانیم از روی نتایج زندگی‌ آدم‌ها به افکارشان پی ببریم و همینطور به راحتی می‌توانیم نتایج زندگی آدم‌ها را با افکارشان تطبیق بدهیم و بفهمیم که هر فردی به خاطر کدام بخش از افکارش در حال تجربه کردن یک شرایط خاص است.

این آقا و خانم سالها بود که کار می‌کردند. سنشان هم کم نبود اما هنوز به دنبال دریافت حقوق به صورت هفتگی بودند چون نمی‌توانستند دخل و خرجشان را تا آخر ماه هماهنگ کنند. مهم نیست چقدر پول به دست می‌آوری، اگر مدیریت کردن پولت را بلد نباشی هرگز پولی در بساط نخواهی داشت. وقتی کسی در این سن و با این تجربه‌ای که ادعایش را دارد هنوز شغل ثابتی ندارد و به دنبال کار می‌گردد و در ذهنش هم این است که هفتگی پول بگیرم که اگر نخواستم هفته‌ی بعد کار را رها کنم و آخر سر هم با دعوا جلسه را ترک می‌کند، حتما یک جای کارش می‌لنگد؛ یا آنقدری که ادعا می‌کند کار بلد نیست، یا از نظر اخلاقی نمی‌تواند با دیگران هماهنگ شود… خلاصه یک مشکلی دارد، وگرنه کارفرما نیروی خوب را از دست نمی‌دهد.

اما این‌ها برای من اصلا مهم نبود. مهم این بود که به محض اینکه من اولین قدم را برداشتم درها یکی پس از دیگری باز شدند. همین امروز چند نفر خودشان آمدند کارگاه برای استخدام. بدون اینکه ما در این منطقه آگهی خاصی داده باشیم یا کاری کرده باشیم. حتی یکی از نیروهای خودمان دخترش را آورد که از قضا بسیار هم باهوش و زرنگ از کار درآمد. یک دختر دیگر مادرش را مجبور کرده بود که او را بیاورد کارگاه و صحبت کند.

واقعا نمی‌دانم این آدم‌ها چطور و به چه دلیل آمدند فقط می‌دانم که هر آنچه برایم اتفاق می‌افتد فقط و فقط لطف خداوند است.

یکشنبه‌ها روز جلسه‌ی کارگاه است. مهدی هر هفته با بچه‌ها جلسه برگزار می‌کند . این هفته به من گفت تو جلسه را اداره کن. گفت انرژی ندارم و کار هم دارم. نیم ساعت مانده بود به جلسه. سریع فکر کردم که چطور باید جلسه را پیش ببرم. دو تا ایده به ذهنم رسید.

همین‌ که شروع به صحبت کردم مهدی هم آمد و در جلسه نشست. جلسه آنقدر خوب برگزار شد که خدا می‌داند. شور و هیجانی میان بچه‌ها به راه افتاد. همگی به تکاپو افتاده بودند و با من همراه شده بودند. از آنها خواستم روی کاغذهایی که به آنها داده‌ام بنویسند که به نظر خودشان چه کاری را خیلی خوب انجام می‌دهند، حالا هر کاری که باشد. برایشان مثال زدم و آنها هم خودکار را از دست هم می‌قاپیدند که زودتر بنویسند. بعضی‌هایشان لیست بلندبالایی به من دادند و بعضی‌ها هم یک مهارت را نوشتند اما همه خوشحال بودند. انگار تا به حال فکرش را هم نمی‌کردند که کاری باشد که در آن خوب باشند و این کار برای کسی مهم باشد.

جالب است که بعضی‌ها قبل از جلسه آمدند گفتند که می‌خواهند زودتر بروند اما حتی یک نفر هم نرفت. همه تا آخر جلسه ماندند و وقتی تمام شد یکی یکی از من تشکر کردند و گفتند که جلسه‌ی خیلی خوبی بود.

هر جمعی نیاز به یک رویکرد خاصی دارد. این جمع از نظر من جمعی است که صرفا باید حالش خوب شود، صرفا باید داشته‌هایش را ببیند، صرفا باید امید و انگیزه بگیرد… در این جمع باید روی نکات مثبت تمرکز کنی و آنها را یادآوری کنی. این آدم‌ها هرگز دیده‌ نشده‌اند، ضربه خورده‌اند، از بودنشان لذت نبرده‌اند… در آنها شور زندگی وجود ندارد.

در این جمع نباید به دنبال ساختن نسخه‌ی بهتری از آن‌ها باشی، صرفا باید داشته‌هایشان را به آنها یادآوری کنی، نکات مثبتشان را متذکر شوی و کمک کنی تا احساس خوبی نسبت به خودشان پیدا کنند. در بین این جمع هستند حدود پنج شش نفری که باید برایشان جلسات مجزا برگزار شود و با رویکرد دیگری با آنها برخورد شود چون آنها ظرفیت پذیرش بالاتری دارند و به دنبال بهتر شدن هستند.

مهدی گفت از این به بعد تو برای بچه‌ها جلسه برگزار کن. انرژی بچه‌ها در همین جلسه کاملا تغییر کرد.

واقعا سپاسگزار خداوندم بابت هر کلمه‌ای که در دهانم و هر فکری که در سرم می‌گذارد و حتی لحظه‌ای از من غافل نمی‌شود.

دیروز مسابقه میان پرتغال و مراکش برگزار شد که ما بیشتر مسابقه را در کارگاه و بخشی از آن را در مسیر و در گوشی طاها دیدیم. مراکش پرتغال را شکست داد و به دور بعد صعود کرد. همان مراکشی که چهار سال قبل با ایران، پرتغال و اسپانیا در یک گروه بود. همان مراکشی که از ایران یک گل خورد و باخت، از پرتغال یک گل خورد و باخت و با اسپانیا دو-دو مساوی کرد حالا همان مراکش از سد اسپانیا گذشت و بعد هم پرتغال را شکست داد. (ما هم که اصلا به حساب نمی‌‌آمدیم.) یعنی همان تیم‌هایی که از آنها باخته بود را (که اتفاقا تیم‌های بسیار قدرتمندی هم بودند) شکست داد و صعود کرد.

هیچ تلاشی نیست که بدون نتیجه باقی بماند.

الهی شکرت…

امروز را کُند و آرام و یک جورهایی بی‌حوصله شروع کردم. یکی دو ساعت تمیزکاری کردم. دارم کم کم بعضی جاها را تمیز می‌کنم. دلم‌ می‌خواهد وقتی که اینجا را ترک می‌کنم کاملا تمیز باشد، همانطور که دوست دارم وقتی به خانه‌‌ی جدیدی می‌روم آن را تمیز تحویل بگیرم.

روزهای اول هفته که خانه هستم یک پایم پای کامپیوتر است و پای دیگرم در حال انجام دادن کارهای خانه؛ شستن و جمع کردن لباس‌ها، آماده کردن غذا، سر و سامان دادن به وسایلی که برده و آورده‌ایم…

امروز هم مثل همیشه تمام مدت در رفت و آمد بین میز کار و بقیه‌ی خانه بودم. همین الان که نشسته‌ام متوجه‌ی وجود خاک در جایی شدم که قبلا متوجه‌اش نشده بودم. اصلا آدم وقتی نظافت می‌کند جاهایی را پیدا می‌کند که حتی فکرش را هم نمی‌کرده که ممکن است مثلا خاک بگیرند یا کثیف شوند. به همین دلیل است که من همیشه تمیز‌کاریهای اصلی خانه مانند خانه‌تکانی را خودم انجام می‌دهم و این کار را به دیگران نمی‌سپارم، چون به نظرم اولا فقط خود آدم است که می‌داند کدام نقاطِ ناپیدا هستند که باید تمیز شوند و دوما وقتی که خودت شاهد و ناظر تمیز شدن نقاط مختلف خانه هستی، انرژی فضا برایت کاملا متفاوت می‌شود.

بعد از اینکه نظافت تمام می‌شود تو انرژی متفاوتی از فضا دریافت می‌کنی. اما وقتی که فضا توسط دیگران تمیز شده است این انرژی دریافت نمی‌شود. وقتی که در روندِ رفتن از کثیفی به سمت تمیزی قرار می‌گیری و واقعا لمس می‌کنی که فضا ذره ذره آن هم در جزئی‌ترین نقاط آن تمیز شده است در نهایت احساس بسیار خوبی داری. انگار که انرژی‌های منفی را با انرژی‌های مثبت جایگزین کرده‌ای.

همه‌ی این صغری کبری‌ها را چیدم که بگویم فردا باید این قسمتی که خاک گرفته و من متوجه‌اش نشده بودم را تمیز کنم. روی تخته لیست بلند‌بالایی از کارهای نظافتی که در این مدت باید انجام دهم نوشته‌ام. در واقع یک جورهایی خانه‌تکانی پاییزه است که امسال باید دو بار انجامش دهم.

دایره‌ی روابطم هر روز محدود و محدودتر می‌شود. از حذف شدن بعضی از آدم‌ها بسیار راضی هستم و دور شدن از بعضی‌های دیگر را درک نمی‌کنم. نمی‌توانم بفهمم چرا معاشرت کردن و رابطه داشتن با بعضی از آدم‌ها تبدیل به روندی سخت و پیچیده می‌شود درحالیکه می‌تواند نرم و روان پیش برود.

من آدمِ روابط سرراست و روانم. در واقع در سن و سال و شرایطی نیستم که به دنبال روابط پیچیده باشم. یک زمانی دوست داشتم روابطم پیچیده باشند،‌ سرم درد می‌کرد برای کش و قوس‌های رابطه، برای بالا و پایین‌هایش… اما الان دیگر آن آدم بیست و چند ساله نیستم که به دنبال پیچیدگی‌ها باشم. دوست دارم روابط مطابق انتظارم پیش بروند؛ نرم و روان و آرامش‌بخش و دلپذیر و رو به جلو… اما در عین حال همراه با هیجان و لذت.

مشتاق نگه داشتن من در رابطه کار ساده‌ای نیست چون همه چیز به سرعت برایم رنگ و بوی تکرار می‌گیرد و من دائما به دنبال تازگی هستم. به نظرم خوب است که روابط غافلگیرکننده باشند اما در جهت مثبت، یعنی در جهت بهتر شدن حال و لذت بردن بیشتر. رابطه همیشه باید چیز تازه‌ای برای ارائه به من داشته باشد تا بتواند مرا مشتاق نگه دارد اما این به معنی پیچیدگی بی‌مورد نیست. دوست دارم رها باشم و خودم را در مسیر رابطه جور دیگری تجربه کنم؛ یک جور لذتبخش و در عین حال ساده. می‌خواهم خودم را ساده و راحت تجربه کنم.

اصلا نمی‌دانم در حوزه‌ی روابط چه چیزی در انتظارم است و قرار است زندگی‌ام چه رنگ و بویی به خود بگیرد، فقط می‌دانم که در این حوزه تمام و کمال به احساسم اعتماد دارم و بر طبق حس درونی‌ام عمل می‌کنم. هرگز سعی نمی‌کنم درونم را قانع کنم یا کاری مخالف نظرش انجام دهم چون می‌دانم که نتیجه‌اش قطعا به ضررم خواهد بود. صرفا می‌گویم چشم، هر چه تو بگویی.

با ساناز تلفنی در مورد موضوع مهمی که مدت‌هاست ذهنش را درگیر کرده و باید در موردش تصمیم‌گیری کند صحبت کردیم و به او اطمینان دادم که مسیری که می‌رود مسیر درستی است و نباید اجازه دهد که فکر و خیال‌ها و ترس‌های بی‌مورد او را در تصمیم‌گیری دچار تزلزل کنند چرا که وقتی قدم برمی‌داری تمام شرایط برایت مهیا می‌شوند. من قبلا مشابه این تصمیم را گرفته‌ام و با وجودیکه دوران سختی را گذراندم اما از اینکه چنین تصمیمی گرفتم بسیار راضی هستم.

بعد از نهار گاز را تمیز کردم و بالکن را شستم. هر ساختمانی که تکمیل می‌شود ساختمان دیگری شروع به ساخته شدن می‌کند و این مساوی است با خاک که از سر و کول ما بالا می‌رود. جوجه‌های کبوتر از تخم بیرون آمده‌اند. امیدوارم هر دوی آنها به سلامت این دوران را پشت سر بگذارند. من هم که باید منتظر یک کثیف کاری درست و حسابی در بالکن باشم. کبوتر کمی نترس‌تر شده است و دیرتر می‌پرد.

دوباره ساعت‌ها پای کامپیوتر نشستم. یک جایی دیدم که واقعا بی‌حوصله و یک جورهایی غمگینم. برای اینکه حال خودم را خوب کنم هدفون در گوشم گذاشتم و با صدای بلند موزیک رقصیدم. قبلا هم گفته بودم که رقصیدن با موزیک قوی که صدای بلندی داشته باشد باعث می‌شود حالم بسیار بهتر شود. دوش گرفتم و جسته و گریخته پای کامپیوتر نشستم.

صبور بودن شاید سخت‌ترین کار در زندگی باشد؛ صبور بودن وقتی که هیچ نتیجه‌ای وجود ندارد، وقتی که فکر می‌کنی تمام تلاشت را کرده‌ای، وقتی که انتظار داری چیزی اتفاق بیفتد اما نمی‌افتد، وقتی که ظاهرا اتفاقات مطابق میلت نیستند، وقتی که خسته و بی‌حوصله‌ای…

صبور بودن حداقل برای منِ بی‌طاقت که دوست دارم زندگی‌ام مصداقِ «کن فیکون» باشد سخت‌ترین کار زندگیست.

لیست کارهای فردا بسیار بلند بالاست و من هم بسیار خسته‌ام.

الهی شکرت…

واقعا نمی‌دانم چگونه هوای این روزهای کارگاه را تحمل می‌کنم؛ دوازده ساعت سونای بخار به همراه یک روزه‌داری طولانی رَمَقم را گرفته است.

سفارشی داشتیم که باید امروز تمام می‌شد، با یک کار گروهی خوب توانستیم سفارش را آماده‌ی ارسال کنیم. کارِ گروهی همیشه جواب می‌دهد؛ در طول سه سال گذشته بارها مجبور شده‌ایم حتی تا ساعت یک شب کار کنیم تا سفارشی را آماده کنیم. اما با همکاریِ هم همیشه توانسته‌ایم.

تمام امروز یک جور دیگری در حال و هوای خودم بودم، با همیشه فرق داشتم، حتی با تمام مدت عمرم هم فرق داشتم؛ رهاتر شاید، نمی‌دانم. خیلی خیلی بیشتر باید فکر کنم.

صدای قل قل آب در قوری استیل کوچک که مستقیم روی حرارت گذاشته‌ام برای یک دمنوش…
خیلی خوب است که طبقه‌ی پایین گاز و یخچال دارد، مجبور نیستی برای هر چیزی پله‌ها را بالا بروی. البته که برای چای حاضرم صدها پله‌ را بالا بروم تا به چایی که پدر (که در چشمانش اقیانوس دارد) با وسواس و حساسیت‌ عجیب و غریبش دم کرده‌ است و روی سماور گذاشته است برسم، مزه‌ی دیگری دارد.

به محض رسیدنم به خانه بدون فوت حتی یک دقیقه وقت مستقیم داخل حمام رفتم. تمام روز را به امید همین لحظه سر کرده بودم.

وقتی که قرار نیست چیزی بخوری همیشه وقت اضافه می‌آوری، از این نظر خیلی جالب است.

به نظر من هر آدمی با سطح آگاهی متفاوتی پا به این جهان می‌گذارد؛ مثلا می‌بینی که یک نفر در سن خیلی پایین درک بسیار متفاوت‌تری از پول دارد؛ کسب و کار را می‌فهمد، پول را می‌فهمد، ارتباط خوبی با پول دارد، به راحتی پول می‌سازد و هر چیزی شبیه این، یک نفر دیگر از سن پایین رابطه را به خوبی درک می‌کند، یک نفر دیگر در تمام عمر از سلامتی خوبی برخوردار است و ….

هیچ آدمی نیست که در تمام مسائل زندگی از سطح آگاهی بالایی برخودار باشد. اصلا ما آمده‌ایم که آگاهی‌مان را گسترش بدهیم و به این واسطه جهان را گسترش دهیم. بنابراین خیلی طبیعی است که خیلی چیزها را ندانیم.

به هیچ وجه نباید خودمان را با دیگران مقایسه کنیم و احساس کنیم که از کسی جا مانده‌ایم. و همین‌طور نباید سعی کنیم به طریقی که دیگران مسیرشان را طی کرده‌اند زندگی کنیم. ما باید به دنبال مسیر منحصر به فرد خودمان باشیم. راهی وجود دارد که مختص ماست و هماهنگ با درونِ ماست. اما عجول بودن انسان برای رسیدن به نتیجه خیلی وقت‌ها باعث می‌شود که به جای مسیر خودش در مسیرهای دیگران قدم بردارد و این فقط رسیدن به مقصد را به تعویق می‌اندازد.

صبور بودن سخت‌ترین کاریست که انسان باید انجام دهد و به همین نسبت پاداش‌های بسیار بزرگتری هم دارد.

الهی شکرت…