داشت اتفاق میافتاد… درست در مقابل چشمانم؛ طلوع جادوییاش را میگویم
خواندن را متوقف کردم و چشم دوختم به آسمان که تا لحظهای پیش سیاه بود و حالا زرد و قرمز و نارنجی پاشیده شده بود بر پهنهی بیکرانش
چرا این جادو هرگز اثرش را از دست نمیدهد؟
داشت اتفاق میافتاد… درست در مقابل چشمانم؛ طلوع جادوییاش را میگویم
خواندن را متوقف کردم و چشم دوختم به آسمان که تا لحظهای پیش سیاه بود و حالا زرد و قرمز و نارنجی پاشیده شده بود بر پهنهی بیکرانش
چرا این جادو هرگز اثرش را از دست نمیدهد؟