امروز باید میرفتم شعبهی مرکزی بانک ملی که نبش سبزه میدان است و درست روبروی عمارت کلاه فرنگی. بعد از مدتها قدم در محوطهی سنگفرش شدهی سبزه میدان گذاشتم. دو سه سالی میشود که اطراف سبزه میدان را سنگفرش کردهاند تا ماشینها رفت و آمد نکنند و مکان مناسبتری برای گردشگران و اجرای مراسمها شود. فردا هم باید دوباره بروم بانک. شاید این آخرین باری باشد که پیاده در سبزه میدان راه خواهم رفت و آخرین باری که عمارت کلاه فرنگی را از نزدیک خواهم دید. اگر بتوانم فردا میروم داخل که عمارت را یک بار دیگر ببینم.
آدم وقتی به آخرین بارها فکر میکند غمگین میشود. اولین باری که قدم در این شهر گذاشتم فکرش را هم نمیکردم که زندگی من و این شهر اینطور به هم گره بخورد. هرچه فکر میکنم میبینم احساسی که در این سالها نسبت به این شهر پیدا کردهام، نسبت به شهر خودم ندارم. یک روزی در هجده سالگی وارد این شهر شدم و یک روزی در سی و هشت سالگی قرار است ترکش کنم.
خیلی خوب غم غربتی که روزهای اول بر دلم نشسته بود را به خاطر میآورم. انگار که همین دیروز بود که روی نیمکت دانشگاه نشسته بودم و تمام وجودم پر بود از نگرانی، همه چیز برایم ناشناخته بود و غریب. خانه گرفته بودم اما باید یک همخانهای برای خودم جور میکردم. در همان حیاط دانشگاه با ماندانا آشنا شدم. فکر میکنم مادرش هم همان حوالی بود. صحبت کردیم و در عرض چند روز همخانه شدیم. الان که فکر میکنم میبینم در تمام این موقعیتها خداوند بود که چشم از من برنمیداشت.
حالا که قرار است شهر را ترک کنم شرایطم با آن روزها زمین تا آسمان فرق دارد، حالا دیگر از خودِ شهروندان این شهر بیشتر اهل این شهرم؛ گوشه و کنارش را میشناسم، وجب به وجبش را پیاده طی کردهام، عزیزِ دفن شده در خاکش دارم، حتی هر دو تجربهام از زلزله هم در این شهر بوده است.
یادم میآید که یک زمانی از شهر بیزار بودم اما حالا دلم گیر سادگی و صبوری این شهر کوچک است. من بزرگ شدنهایم را اینجا بزرگ شدم. امیدوارم من و این شهر در خاطر هم به خوبی بمانیم.
تمام مسیر را پیاده تا خانه برگشتم و در طول مسیر به چند کار رسیدگی کردم. دو ساعتِ کامل پیادهروی داشتم. با این وجود تصمیم داشتم عصر هم بروم پیادهروی چون دو هفتهای میشود که نتوانستهام به برنامهی پیادهروی برسم اما دیدم واقعا در شرایطی نیستم که بتوانم از بدنم توقع بیش از حد داشته باشم. آنقدر این روزها در خانه کار میکنم که دیگر واقعا نایی برایم نمانده است.
هر بار که کتابخانه را نظافت میکنم از علاقهام به کتاب و کتابخوانی پشمان میشوم و وقتی که کار تمام میشود دوباره تبدیل میشود به گوشهی دنج و مورد علاقهام در خانه.
امروز بالکن را از کبوتر خانم اجاره کردم. به او گفتم من که انقدر کثیف کاریهای شما را جمع میکنم و اینجا را تمیز میکنم حق دارم که چند دقیقهای اینجا بنشینم. اصلا فکر کن من مهمان تو هستم. صبور باش و مرا هم در بالکن بپذیر. کبوتر خانم به طرز محسوسی نترستر شده است. امیدوارم وقتی که من اینجا نیستم جایش در این بالکن امن باشد.
ساختمانی که به تازگی در حال ساخته شدن است دارد پنج طبقه میشود. آخر وقت که میشود آب روی سیمانها میریزند تا سفتتر شوند. آب را روی هر چیزی اگر بریزی نرم میشود به جز سیمان. ماهیت عجیبی دارد سیمان که شبیه هیچ چیز دیگری نیست.
نور طلایی غروبْ ساختمان نیمهکاره را زیبا کرده بود. نور خورشید میتواند هر چیز نازیبایی را زیبا کند؛ چه دم غروب باشد چه اول صبح چه حتی سر ظهر. میتوانم ساعتها به تماشای طلوع و غروب خورشید بنشینم و باز هم به اندازهی روز اول از دیدن زیباییاش محظوظ شوم.
الهی شکرت…