یه ورزش سبک کردم، شیر قهوه خوردم و آمادهام برای ۱۶ ساعت روزهداری. تصمیم دارم ماهیچه درست کنم. پیاز اول رو خلالی خرد میکنم.
علیمردانی با اون صدای خاصش داره میگه «دستِ تو در دستمُ رسواییُ باران بزند وااای..» پایین تنهام قر میده در حالیکه بالاتنهام سعی میکنه پیازها رو یک اندازه خرد کنه. چاقو رو توی هوا میچرخونم. شاید اولین باره که دارم اینطوری از آشپزی کردن لذت میبرم. چرا همیشه با موزیک آشپزی نمیکنم؟! نمیدونم…
اشک از چشمهام سرازیر میشه. به خودم میگم به خاطر پیازه اما یکی درونم میگه مطمئنی؟ مطمئن نیستم.
پیاز اول که کمی سرخ میشه ماهیچهها رو میچینم روش؛ چوب دارچین، برگ بو، نوک قاشق گراماسالا، پودر سیر و پیاز، نمک و فلفل و زعفرون… پیاز دوم رو نگینی خرد میکنم. اینها قانونهای خودمه. فکر میکنم خوب بلدم ماهیچه درست کنم. روی ماهیچهها رو با پیاز و سیر خرد شده میپوشونم. یه کم آب میریزم و درش رو میبندم و برای پنجاه دقیقهی بعد تنهاشون میذارم تا با هم معاشرت کنن.
کیمیاگریه این، نیست؟ مواد بیربط رو قاطی میکنی و تنهاشون میذاری. پنجاه دقیقهی بعد ماهیت همه چی تغییر کرده و حالا همه یه ربطی به هم دارن. وقتی با هم ملاقات میکنن دیگه قابل جدا کردن نیستن، یکی میشن انگار. مثل آدمها که وقتی با هم معاشرت میکنن انگار یه ردپایی رو برای همیشه به جا میذارن.
علیمردانی هنوز داره میخونه: «تن در هوس انداختی… آغوش جانان باختی»
آخ آخ… چقدر باختم من این آغوش جانان رو….
ظرفها رو میشورم. این قانون منه توی آشپزخونه؛ هر بار فقط یک کار رو تموم میکنی بعدی میری سراغ کارهای بعدی؛ یه غذا رو آماده میکنی، ظرفهاش رو میشوری، کف آشپزخونه رو تمیز میکنی، روی کابینتها رو مرتب و تمیز میکنی و بعد اگه هنوز انرژی داشتی اگه هنوز علاقه داشتی یه کار دیگه رو شروع میکنی که اصولا هم انرژی و علاقه برای کار بعدی ندارم، پس آشپزخونه رو در حالیکه تمیز و مرتب شده ترک میکنم.
بوی عود و قهوه و پیاز با هم مخلوطاند. میرم دوش بگیرم.
(دوست دارم… همهی اینها رو… من زندگی رو دوست دارم…)
الهی شکرت…