موسمِ رفتن چقدر زود به زود از راه میرسد. ساک وسایلم هنوز وسط اتاق است، فقط چند سری لباس شستهام و شسته شدهها را تا کردهام، بعضی چیزها را حذف کردهام و یک چیزهایی هم اضافه کردهام و دوباره در ساک را بستهام.
امروز غم عجیب و غریبی روی دلم است از رفتن. انگار که من نه متعلق به اینجا هستم و نه به آنجا؛ سالهاست که احساس تعلق خاطری به جایی ندارم، من متعلق به راه بودهام در تمام این سالها.
مدتی است که احساس میکنم کار من در این مرحله از زندگی به اتمام رسیده است، تمام آنچه باید در اینجا و در این وضعیت کنونی تجربه میکردم و به دست میآوردم آوردم. دیگر وقتش رسیده است که به مرحلهی بعدی بروم. وقتش رسیده که وسایلم را بردارم و کوچ کنم به شرایطی جدید، به جایی جدید.
دلم میخواهد مدتی (حتی شده یک ماه…. اصلا یک هفته) در یک نقطه ساکن باشم، هیچ کجا نروم، هیچ کس را نبینم، هیچ کاری انجام ندهم. دلم میخواهد مدتی هم که شده متعلق به یک جا باشم… متعلق به خودم باشم.
همین الان که این خطوط را مینوشتم تماسی داشتم از کسی و خبر خوبی را دریافت کردم. خبری که مدتها بود منتظر شنیدنش بودم در مورد موضوعی که آن را تمام و کمال به بزرگیِ خداوند سپرده بودم و او همواره و همیشه بزرگیاش را ثابت کرده است.
هزاران بار در زندگیام بوده است که اگر لطف خدواند شامل حالم نشده بود نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. هر روز به او میگویم که اگر در زندگیام نبود، اگر برنگشته بود من هم نبودم… واقعا نبودم.
هیچ زمانی در زندگیام نبوده است که چیزی را به او سپرده باشم و خیر و برکت از دل آن بیرون نیامده باشد. آنقدر در این مورد حرف دارم برای گفتن که در این مَقال نمیگنجد، فقط همینقدر بگویم که من به راهحل قطعیِ تمام مسائل و مشکلات زندگی رسیدهام و آن چیزی نیست به جز سپردن، توکل کردن و کنار رفتن. هر روز، در هر موقعیتی و در مورد هر موضوعی، آبرویم را به دستِ بزرگیِ خداوند میسپارم و کنار میروم و او آبرونگهدارترین است.
دو سال پیش روی تخته سیاه نوشتم «حَسْبُنا اللّه و نِعْمَ الوَکیل» تا همیشه جلوی چشمم باشد و بدانم خداوند بهترین وکیلی است که میتوانم داشته باشم و او برای من کافیست.
آن روز من اول راه بودم، راهی که سالها بود از آن خارج شده بودم و حالا بعد از آن همه سال، قدمهایم لرزان بودند و دلم قرص نبود…
اما این روزها یقین دارم که بهترین وکیل را انتخاب کردهام و مادامی که موکل او هستم قرار نیست در هیچ دادگاهی بازنده باشم. (واقعا چه خیری هست که تو بخواهی برسانی و کسی یا چیزی بتواند مانع شود؟)
در یخچال شیر داشتم که باید حتما مصرف میشد، پس دست به کار شدم و یک مدل کیک رژیمی جدید درست کردم. ظاهرش که خوب است اما چون در روزه بودم نتوانستم امتحانش کنم. امیدوارم خوشمزه باشد.
قبل از اینکه از خانه خارج شوم باید همه جا تمیز و مرتب باشد وگرنه ذهن وسواسیام به من اجازهی رفتن نمیدهد. در آخرین لحظه نگاهی به همه جا میاندازم و خیالم راحت میشود.
مردم در مقابل بستنیفروشیها صف کشیدهاند. بستنی جزء معدود خوراکیهایی بود که واقعا عاشقش بودم. هر وقت میخواستم خودم را خوشحال کنم بستنی میخوردم. الان هیچ احساسی به آن ندارم. حتی مطمئنم که اگر بخورم شیرینی زیادش دلم را میزند و از خوردنش لذت نمیبرم.
باورم نمیشود که از کنار رستورانهای فست فود که رد میشوم حالم بد میشود. فست فودها انتخاب اول و آخرم بودند؛ فرقی نمیکرد ظهر باشد یا شب، هر وقت کسی میپرسید چه بخوریم؟ بیمعطلی میگفتم فست فود.
بعد از هفت ماه لب نزدن به غذاهای فرآوریشده، بدنم انگار که پاکسازی شده است. حالا تمایلم فقط به سمت غذاهای سالم است. انسان واقعا موجود تطبیقپذیریست. اصلا به همین دلیل است که این همه سال دوام آورده و منقرض نشده است.
الهی شکرت…