بالاخره دیروز من و رخشا موفق شدیم قرارمان را برای امروز نهایی کنیم. این هفته احسان به تنهایی قزوین رفت چون خانواده رفته بودند شمال. من هم از این فرصت استفاده کردم و با رخشا قرار گذاشتم.
احسان صبح خیلی زود خانه را ترک کرد. من هم مهیای آمدن رخشا شدم. از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم مدت زیادی میگذشت.
برایم دو جفت گوشوارهی واقعا دلبر آورده بود. گفتم: «از کجا میدونستی که من عاشق گوشوارهام؟» گفت: «از اونجاییکه صد ساله دوستتام» گفتم: «آخه من از بین اکسسوریها گوشواره رو از همه بیشتر دوست دارم» و بعد کلکسیون گوشوارههایم را نشانش دادم.
اما بعدا فهمیدم که برای المیرا جانش هم گوشواره گرفته بوده. تازه ماجرا به اینجا ختم نمیشود. حتی حاتم بخشی از کیسهی خلیفه هم کرده و یکی از گوشوارههای من را به او بخشیده است.
اینجا مینویسم که بخواند و بداند که اولا من ساده نیستم؛ میدانم که دلیل گوشواره خریدنش برای من شناختش از من نبوده، بلکه احتمالا گوشوارههای خوشگل در مسیرش بودهاند، دوما برود و گوشوارههای نازنینم را از آن دخترهی چشم سفید پس بگیرد 😐
با هم چای خوردیم و کلی حرف زدیم و بعد راهی بیرون شدیم. در مسیر از پدرم قیچی گرفتیم که شب موهایم را کوتاه کنیم تا کلهام که به اندازهی کلهی یک شیر کلمبیایی شده بود کمی خلوت شود.
چند جا برای خرید کردن رفتیم. در یکی از مغازهها خانم فروشنده خطاب به من گفت «خانم شما هیچوقت موهات رو رنگ نکن. موهات خیلی قشنگه». چند ثانیهای گذشت تا فهمیدم که او متوجه نشده است که موهای من دکلره هستند. بلکه تصور کرده است که موهایم سفید شدهاند. نمیدانم چرا چنین برداشتی کرد چون ریشهی موهایم کاملا نشان میدهند که موهایم سفید نشدهاند و دکلره دارند. وقتی به او گفتم موهایم دکلره هستند بسیار تعجب کرد. گفت موهایت واقعا طبیعی است. من فکر کردم جوگندمی شده است. گفت عینکم را نزدهام برای همین تشخیص ندادم. من هم رخشا را نشان دادم و گفتم که موهایم هنر دست ایشان است ☺️
در مسیر برگشت از خانهی پدرم نان سنگگ گرفتیم و خریدهایی هم کردیم و به خانه برگشتیم. تا به این بچه نهار بدهم ساعت ۴ بعد از ظهر شده بود.
بعد از نهار تقریبا دم غروب بود و تصمیم گرفتیم که برویم بیرون برای قدم زدن. رخشا را برای دیدن خانهای که نشان کرده بودم بردم. خانهی «گل نرگس» که یک خانهی ویلایی است. دوبلکس به نظر میرسد اما چون در سراشیبی قرار گرفته هیچ اثری از آثار خانه از بیرون پیدا نیست. ما مدت زیادی در اطراف آن میچرخیدیم و حد و حدودش را میسنجیدیم.
متوجه شدیم که این خانه وسعت بسیار زیادی دارد به طوریکه پنج دهنه مغازه از حیاط آن درآمده. خانه وسط زمین قرار دارد و کاملا هم بازسازی شده است اما هنوز حس و حال قدیمی خودش را دارد. دور تا دور آن هم حیاط باریکی وجود داشت. به زحمت از فاصلهی میان در و سردر خانه بخشی از دیوارها را دیدیم که نقش و نگارهایی روی آنها بود و گلهای یاس رونده خانه را دلپذیرتر کرده بودند. ظاهرا هم که کسی ساکن نبود. حدس زدیم که ساکنانش اصلا ایران نباشند.
خلاصه که «گل نرگس» بدجوری چشمم را گرفته است.
وقتی برگشتیم هوا تاریک شده بود. خانه به طرز عجیب و غریبی گرم بود. بعضی از شوفاژها را بستم.
بعد از یک استراحت کوتاه داخل حمام رفتیم تا پروژهی کوتاه کردن موهایم را اجرا کنیم. من و رخشا همیشه یک چنین پروژهای را داخل حمام داریم. اگر کسی ما را نشناسد به ما شک میکند. اما باور کنید که رخشا شلوار پلنگیاش را پوشیده بود و ما فقط حرف زدیم 😁
در حمام که بودیم به رخشا گفتم «زندگی همین معاشرت کردن با مغازهداری است که دیگر او را نمیبینی».
هرچه از عمرم میگذرد بیشتر به این باور میرسم که ما زیادی زندگی و خودمان را جدی میگیریم. تصور میکنیم موجودات مهمی هستیم و اهدافی که برای زندگیمان تعیین میکنیم اهداف مهم و تاثیرگذاری هستند. درحالیکه زندگی همین لحظات به ظاهر بیاهمیتی هستند که از کنارشان میگذریم و عجله داریم تا به لحظاتی که به زعم ما مهم هستند برسیم.
جهان هیچ اهمیتی به لیست بلند بالای اهداف ما نمیدهد. ما که هیچ، کهکشان ما هم در مقابل عظمت جهان چیزی به جز یک نقطهی کوچک نیست. این ما هستیم که خودمان و زندگیمان را جدی گرفتهایم. باید آرامتر باشیم و بدون عجله به مسیرمان ادامه دهیم تا بتوانیم از مسیر لذت ببریم. در نهایت چیزی که اهمیت دارد همین لذت بردن است.
به اندازهی دو مشت بزرگ مو از سرم جدا شد. هرچه خودم و حمام را میشستم هنوز مو بود. اما هر بار که موهایم را سر و سامان میدهم واقعا حالم خوب میشود.
شام فلافل دادم. نه اینکه نخود را خیس کرده باشم و سه بار آن را چرخ کرده باشم و بعد به صدها نوع ادویه آغشته کرده باشم و با قالب مخصوص فلافل قالب زده باشم و یکی یکی در حمام روغن داغ سرخ کرده باشم… نه…
فلافلهای نیمه آماده را در دستگاه سرخکن ریخته بودم آن هم فقط با اسپری کردن کمی روغن زیتون و ده دقیقهی بعد فلافلهای خوشمزه و نقلی را تحویل گرفته بودم.
دیگر گذشت آن زمانهایی که از این همتها به خرج میدادم. اولین باری که میخواستم خودم فلافل درست کنم یک کیلوگرم نخود را خیس کردم. یعنی اصلا نمیفهمیدم که یک کیلو نخود بعد از خیس خوردن سه برابر میشود. یکی نبود بگوید حالا تو دویست گرم را امتحان کن ببین نتیجه چه میشود اگر خوب بود بیشتر درست کن. پروژه تبدیل به یک فاجعه شد که هر کاری میکردم جمع نمیشد. اما فلافلها خیلی خوشمزه شدند. تا چندین وقت هم فلافل در فریزر داشتیم. اما دفعهی اول و آخرم شد.
تا دیروقت با رخشا در اتاق فکر نشستیم و حرف زدیم.
الهی شکرت…