ما یک مرتبه بزرگ شدیم، یعنی مجبور شدیم که بزرگ شویم.
تا قبل از این ما بچههای کوچکی بودیم پنهان شده زیر دامن مادر. سایهی مادر آنقدر بر سرمان بزرگ بود که نمیگذاشت چیزی دست و دلمان را بلرزاند.
حالا انگار ناچار شدهایم با زندگی رو در رو شویم. انگار که تازه از رحم مادر بیرون آمده باشیم و با دنیایی عجیب و غریب مواجه شده باشیم. ترسهای کوچک و بزرگ از این طرف و آن طرف به سراغمان میآیند.
اغلب خودمان را کز کرده گوشهی حیاط زندگی مییابم، مثل جوجههایی که خیس شده باشند زیر بارانی که یکریز باریده است تمامِ طول شب.
مادر به طرز عجیب و غریبی مستقل بود و ما را به معنای واقعی کلمه مستقل بار آورد؛ اجازه نداد به هیچ چیز و هیچکس، به ویژه به خودش، وابسته باشیم. همواره با رفتاری کاملن طبیعی و بیاغراق ما را به سمت استقلال هدایت میکرد. او بود که در ما دل و جرأت مواجهه با هر موقعیتی را به وجود میآورد.
مادر به تنهایی از عهدهی مسائلی برآمده بود که یکیشان کافی بود تا کمر هر کسی را خم کند اما او خم به ابرو نیاورده بود. ما به او نگاه کرده بودیم و یاد گرفته بودیم. جوجههایی بودیم که سینه سپر میکردند و با اطمینان راه میرفتند. اما نمیدانستیم که تمام این اعتمادبهنفس را به واسطهی حضور او داشتیم.
در مراسمِ خاله، سه نفری یک گوشه نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به جمعیت. خیس و ترسیده به نظر میآمدیم، انگار که بچهای مادرش را گم کرده باشد و ما واقعن گم کرده بودیم. نه اشکی میریختیم و نه حرفی میزدیم، فقط نگاه میکردیم. شاید به دنبال ردّی از او در میان جمعیت بودیم تا دوباره خیالمان راحت شود، تا دوباره اعتمادبهنفس پیدا کنیم.
اما هر شب با این حقیقت به خواب میرویم که دیگر نمیتوانیم ادای قوی بودن را دربیاوریم مثل وقتی که دستمان توی دست او بود.
حالا تنها چیزی که ادا نیست این است که ما خیس و ترسیدهایم و هرچه میگوییم و مینویسیم و انجام میدهیم جیکجیکهای بیرمقِ ماست از سر درماندگی، به دنبال ردّی از او که نمیدانم چرا و چطور انقدر ساده گماش کردیم.