وقتی زنش از دنیا رفت تبدیل شد به آنچه از معنای مستأصل به ذهن متبادر میشود؛ از بچه خسته بود، از نوه خسته بود، از دوست خسته بود، از زندگیاش که حس میکرد آن را نزیسته، از پولی که فکر میکرد ندارد، از زمانهای از دست رفته، از زمانهای باقیمانده، او به واقعیترین شکل ممکن درمانده بود. دیگر حتی نوشیدن هم دوای دردش نبود.
اما درماندگیاش سر و صدا و هیاهوی بیرونی نداشت، از انواع شناختهشدهی درماندگی نبود که برای دیگران قابل قبول و قابل احترام باشد.
جایی در هفتاد و چند سالگی دلش میخواست همه چیز جور دیگری باشد که نبود؛ قید دوستیهای سی ساله را زد، تنها مالی که به نامش بود یعنی ماشینش را فروخت، حتی دوباره زن گرفت اما درماندگی از بین نرفت.
این درماندگی چه بود که آرام نمیگرفت؟
انگار که چیزی از تو در جایی جا مانده باشد؛ جایی که نمیدانی کجاست و چیزی که نمیدانی چیست.
درماندگی جایی است که در آنجا نه راه پس داری و نه راه پیش، جایی شبیه «ثُمَّ لایَمُوتُ فِیها وَ لایَحْیى».
درماندگیاش را دست گرفته بود و راه افتاده بود در خیابانها. دلش میخواست آن را مثل یک بچهی سرراهی جایی بگذارد و فرار کند. حاضر بود باقی عمرش را با این عذاب وجدان زندگی کند که چیزی از خودش را در خیابانها رها کرده است تا اینکه آن را در دلش نگه دارد.
همه چیز دل است؛ دل که خوب باشد همه چیز خوب است و بد که باشد هیچ چیز خوب نیست.
شاید فکر کنید او عاشق زنش بود که با رفتنش اینگونه درمانده شد، شاید هم بود، اما قوارهی این درماندگی بزرگتر از جای خالی عشق بود، این میزان از درماندگی هیچ تناسبی با هیچ میزان از عشق نداشت.
عجیب است که گاهی درماندگی میتواند حتی از عشق بزرگتر شود. درماندگی حتی میتواند از جهانی که در آن زندگی میکنی هم بزرگتر شود. چیز عجیبیست که وصفش از کلام خارج است، باید آن را زیسته باشی تا عمقش را درک کنی. برای همین بود که پیرمرد از درماندگیاش حرف نمیزد.
ادامه دارد…