اضطراب همچون جوهر در رگهایم پخش میشود و تمام وجودم را اضطرابی میکند. هر بار که فکر میکنم دیگر تمام شدْ خود را در میدان مصافی تازه مییابم، بیآنکه بدانم چطور سر از آنجا درآوردهام.
نمیدانم چگونه اضطرابم را بنویسم تا به اندازهی آنچه تجربه میکنم واقعی باشد.
بیهوا و بیخبر سوار ماشین میشوم و چند خیابان بالاتر در جای خلوتی میایستم. بغضی را که خفه کرده بودم رها میکنم، اما در عین حال مراقبم که آرایش لعنتیام برای جلسهی بعدی خراب نشود.
چهار بچه و یک دوچرخه.
یکیشان اندازهی یک بند انگشت است و آن سه نفر دیگر اصرار دارند که لذت دوچرخهسواری را به او بچشانند. به زور پشت راننده سوارش میکنند درحالیکه دمپاییهایش افتادهاند، نصف باسنش بیرون است و دستهایش را محکم دور کمر راننده حلقه کرده است. صورتش به سمت من است، به وضوح میبینم که غم و وحشتْ آن را تبدیل به چهرهای بزرگسال کرده است. بچهی دیگر از پشت او را نگه داشته است و دوچرخه هر دو قدم یکبار به سمتی متمایل میشود، چون راننده نمیتواند این وسیلهی نقلیهی نامتعادل را با این وزن اضافی رام کند.
چقدر اوضاعِ این بچه شبیه وضعیت حالای من است؛ بعضیها فکر میکنند دارند لذتی را به من میچشانند که خودم بلد نبودم آن را برای خودم فراهم کنم. چقدر دلم میخواهد از این دوچرخهی لعنتی پایین بیایم، چقدر دلم نمیخواسته سوار آن شوم، چقدر صورتم چروکیده از غم و وحشت است.
همه دنبالم گشتهاند و پیدایم نکردهاند. دلم نمیخواهد پیدایم کنند. چگونه میشود پیدا نشد؟