بایگانی برچسب برای: کارگاه تولید پوشاک

بالاخره امروز «سمینا»ی قشنگم را محکم بغل کردم و گفتم که دوستش دارم.

آمده بود کارگاه که سرنخ‌زن‌اش را پس بدهد و خداحافظی کند. موسم امتحانات است و باید درس بخواند و امتحان بدهد.

برایش یک چیزی آورده بودم که موقع رفتنش به او دادم و گفتم «امتحانات که تموم شد زود بیا. نمونی خونه تنبل بشی‌ها» (اصلا نمی‌دانستم امروز می‌آید برای خداحافظی. فقط تمام دیروز به یادش بودم)

درحالیکه همان لبخند همیشگی، صورت قشنگش را درخشان‌تر کرده بود مرا بغل کرد…. آخ خدای من… قربانش بروم…

من هم محکم بغلش کردم و گفتم «قربونت برم دختر قشنگم… خیلی دوستت دارم،‌ می‌دونی که؟!» و بعد بوسیدمش و او را تا دم در همراهی کردم و به خدا سپردمش.

 

الهی شکرت…

 

حالا که پروژه‌ی روزانه‌نگاری شش ماهه شده است و من هم محدودیت زیادی در باب زمان دارم، به طوریکه حتی فرصت کافی برای خوابیدن ندارم، تصمیم گرفته‌ام که روند نوشتنِ روزانه‌نگاری را تغییر بدهم به این صورت که فقط وقایع و اتفاقات مهم را بنویسم. شاید باید نامش را بگذارم «واقعه‌نگاری»، نمی‌دانم.

فقط می‌دانم که به مرحله‌ای رسیده‌ام که باید فشار را تا حد ممکن از روی خودم بردارم تا بتوانم روی پروژه‌های دیگری که در دست دارم تمرکز کنم؛ مثلا پروژه‌‌ی سوادآموزی به دختران کارگاه، جلسات متعددی که برای آنها در نظر دارم، برنامه‌ی فروش کارگاه، کارهای شخصی خودم و سایر پروژه‌ها. ناچارم که بعضی از بخش‌ها را سبک‌تر کنم تا فشار ذهنی‌ام کمتر شود. (احساس می‌کنم که این‌ها را فقط دارم برای خودم می‌نویسم. فکر نمی‌کنم برای کسی مهم باشد که من چه تغییری در روند روزانه‌نگاری‌ام ایجاد می‌کنم. اما به هر حال باید می‌نوشتم).

این شش ماه برای من یک دوره‌‌ی بی‌نظیر و فوق‌العاده بود و نوشتن آن را بسیار شگفت‌انگیز‌تر کرد. واقعا فکرش را هم نمی‌کردم که این مسیر تا این اندازه برایم مملو از لذت و یادگیری باشد. حالا بیشتر از همیشه یقین پیدا کرده‌ام که «نوشتن» تنها راه من برای درک کردن خودم،‌ دنیای اطرافم، احساسات و عواطفم و هر آنچه که به زیستن مربوط می‌شود است.

نوشتن آن مسیری است که مرا به دنیای درون و بیرونم متصل می‌کند و باعث می‌شود تجربه‌ی من از زیستن برایم تبدیل به تجربه‌ای ملموس و عمیق و شورانگیز شود. زندگیِ من تا قبل از اینکه شروع به نوشتنِ مستمر کنم در ذهنم تصویری گنگ و مبهم است. انگار که عمق آن را درک نکرده‌ام، انگار که به احساساتم دسترسی نداشته‌ام و همه چیز را در سطح آن تجربه کرده‌ام و وارد عمق هر لحظه نشده‌ام.

اما از وقتی که به طور مستمر می‌نویسم می‌توانم بگویم که زندگی را زیسته‌ام. حتی باید بگویم که من احساس عاشقی را از طریق نوشتن درک و دریافت کردم.

از اینکه خداوند مرا در این مسیر قرار داد بی‌نهایت خوشحال و سپاسگزارم.

چراغ را خاموش کردم و برای اولین بار از وقتی که به این خانه آمده‌ایم به تماشای غروب رویایی خورشید از منظر این خانه و این اتاق ایستادم.

غروب آن هم چه غروبی؛ غروبی که سرخی مه گرفته‌ی شعاع‌های کم‌رمق زمستان و سردی کوه‌های برف‌گرفته‌ی البرز را همزمان در خود دارد.

غروبِ صبور و آرام زمستان که دیگر مانند روزهای داغ تابستان وحشی و پرحرارت نیست.

غروب در بهار کودکی بازیگوش و سرشار است، در تابستان نوجوانی پر شَر و شور و پرهیاهو، در پاییز جوانی متین و با وقار و در زمستان میانسالی جاافتاده و صبور.

غروب همیشه مرا مسحور می‌کند؛ دوست دارم جایی زندگی کنم که مابین من و غروب هیچ مانعی نباشد؛ فقط من باشم و او و من بنشینم به نظاره‌ی این شگفتی همیشه ناب، همیشه تازه، همیشه جادویی که هر بار به اندازه‌ی روز اول مرا مجذوب می‌کند.

 

الهی شکرت…

شش ماه گذشت از اولین روزی که دو پاراگراف نوشتم و نامش را گذاشتم «پروژه‌ی روزانه‌نگاری».

در عرض فقط چند ماه زندگی‌ام زیر و رو شد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکرش را هم نمی‌کردم که سر از اینجا و اکنون در بیاورم.

در تمام سالهای قبل از آن داشتم برای چنین روزهایی آماده می‌شدم. ظرف وجودم داشت بزرگتر می‌شد.

شش ماه گذشت اما من به اندازه‌ی تمام سال‌ها‌ی قبل از آن بزرگ شدم.

هنوز به رسم چند سال گذشته یک تکه کاغذ به در یخچال چسبانده‌ام و روی آن نوشته‌ام «امسال بهترین سال زندگی من است» و به چشم دیده‌ام که هر سال بهتر از تمام سال‌های قبل از آن شده است.

نه اینکه سال‌ها بی‌چالش شده باشند، نه… اما ظرف وجود من بزرگ‌تر شده است و من توانسته‌ام موهبت‌های درون چالش‌ها را درک و دریافت نمایم. به همین دلیل رشد کرده‌ام، آن هم رشدی بدون درد.

تمام این‌ها از زمانی اتفاق افتادند که من ایمانِ فراموش‌ شده‌ام را از نو در درونم زنده کردم. خداوند که به زندگی‌ام برگشت همه چیز جور دیگری شد؛ همه چیز آنقدر ساده شد که در رویا هم نمی‌دیدم.

خاصیت خداوند این است که همه چیز را ساده می‌کند؛ در حضور او همه چیز آنقدر نرم و روان و راحت پیش می‌رود که اصلا نمی‌فهمی چطور شش ماه می‌گذرد و این همه تغییر بزرگ اتفاق می‌افتند.

خداوند استاد ساده کردن کارهاست. استادِ «آسان کردن آدم‌ برای آسانی‌ها» (فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَىٰ)

امروز در کارگاه روزی بسیار شلوغ و پُر کار بود. کاری در دست بود که باید حداکثر تا فردا جمع می‌شد و هنوز بخش اعظمی از کار انجام نشده بود و خرابی هم زیاد در آن وجود داشت. دو روز است که من نزدیک به ده ساعت سرپا می‌ایستم و ایستاده کار می‌کنم. چهارسرهایم درد گرفته‌اند. آنقدر بین دو بخش دوخت و بسته‌بندی رفت و آمد کرده‌ام که دیگر توان ندارم.

کوچکترین خرابی‌ها برمی‌گردند برای اصلاح شدن چون کار برای یک برند خوب انجام می‌شود که خرابی در آن قابل قبول نیست.

آنقدر دقیق لباس‌ها را بررسی می‌کنیم که خدا می‌داند. به جرأت می‌گویم که هیچ خطایی از زیر دست ما در نمی‌رود مگر اینکه خودمان آگاهانه آن را ندیده بگیریم.

امروز جلسه‌ی اصلی کارگاه هم بود که من باید برای آن آماده می‌بودم. همیشه در طول هفته به مفاد جلسه‌ی بعدی فکر می‌کنم و دو روز آخر آنها را در ذهنم نظم می‌دهم و نهایی می‌کنم. حتی روند جلسه را در ذهنم مرور می‌کنم تا کاملا مسلط باشم و جلساتمان همیشه خوب پیش می‌روند.

امروز هم به لطف خدا جلسه‌ای عالی داشتیم. در پایان جلسه هم چهار نفر از بچه‌ها خاطره تعریف کردند و یک نفر شعر خواند.

بچه‌ها را مجبور می‌کنم که بایستند و خاطره بگویند. می‌خواهم عزت نفس صحبت کردن در جمع را پیدا کنند تا در جلسات بعدی که تمرینات سخت‌تری برایشان دارم بتوانند از پس آن بربیایند.

از آنها خواسته‌ام که برای انجام کارها داوطلب شوند و واقعا تشویق شده‌اند. هر روز یک نفر از آنها داوطلب می‌شود تا مراسم صبحگاهی را انجام دهد و احساس می‌کنم که از این کار لذت می‌برند.

امروز هانیه شعر خواند. اول یک غزل از حافظ برایمان خواند (بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم…) بعد هم یک شعر از خودش.

راستش را بگویم هانیه کاملا مرا غافلگیر کرده است؛ دو بار برای مراسم صبحگاهی داوطلب شده است و حالا هم فهمیدم که خودش شعر می‌گوید و داوطلب شد که شعرش را بخواند.

همیشه فکر می‌کردم هانیه دختری خجالتی و حتی ترسو است. اما با این حرکات اخیرش مرا کاملا غافلگیر کرد. این را در جلسه هم گفتم و گفتم که این نشان می‌دهد که چقدر درک ما از آدم‌ها محدود است و در موقعیت‌های مختلف وجوه مختلفی از افراد نمایان می‌شود که شاید ما حتی فکرش را هم نمی‌کردیم.

شعرش را بسیار دوست داشتم. او را محکم بغل کردم و گفتم: «تو کی به این قشنگی شعر گفتی که ما نفهمیدیم. از این به بعد همیشه از شعرهای خودت برامون بخون».

شیرین خاطره تعریف کرد و حسابی خندیدیم. لیلای خجالتی هم بعد از کلی خجالت کشیدن خاطره‌اش را گفت. حتی نجلای حساس هم خاطره‌ای بسیار احساسی تعریف کرد. سحر بازیگوش و پرانرژی هم خاطره گفت از روزهای اولش در کارگاه که بسیار به همه‌ی ما چسبید.

خلاصه که جلسه عالی بود.

الهی شکرت برای حمیرای مهربون، برای سحر بامزه و پرانرژی، برای لیلای نجیب، برای هانیه‌ی جسور، برای نازنین آراسته، برای «بانو»ی خوش‌خنده و شیرین، برای سونیای مظلوم، برای جلال باهوش، برای سمینای آرام و خنده‌رو و برای تک تک بچه‌هایی که حضورشان گرمی و برکت کار است.

امروز «پ» و «ت» را درس دادم و همین‌طور «آب» و «بابا» را.

یکی از شاگردان کلاس درسم «لیدا» است. لیدا هفده ساله است و همیشه غمگین و اغلب بیمار. لیدا خواهر لیلا است و من او را به زور سر کلاس آوردم. می‌گفت من از درس بیزارم. نمی‌خواهم درس بخوانم و اصلا هم یاد نمی‌گیرم. گفتم تو بیا، اگر دوست نداشتی ادامه نمی‌دهی.

در همین دو روز حال و هوای لیدا کاملا عوض شده است. مشق‌هایش را بهتر از همه نوشته است و برای شروع کلاس از همه بیشتر ذوق دارد. حضورش در کارگاه پررنگ و محسوس شده است. ماسکش را برمی‌دارد و می‌خندد. هر جا من باشم می‌آید آنجا و کمک می‌کند.

امروز گفت «اگر معلم من شما باشی یاد می‌گیرم»

می‌گفت در افغانستان اگر ما درس را یاد نمی‌گرفتیم ما را کتک می‌زدند. به همین دلیل دوست نداشت درس بخواند. فکرش را هم نمی‌کرد که کلاسش خوب باشد. گفت فکر می‌کردم شما درس را می‌دهید و می‌روید، فکر نمی‌کردم که اینجا سر کلاس بنویسیم و یاد بگیریم.

هر کلمه‌ای که می‌نویسند تشویقشان می‌کنم و غلط‌هایشان را با ملایمت گوشزد می‌کنم. صبوری می‌کنم تا بنویسند و یاد بگیرند.

از خداوند می‌خواهم که در این مسیر یار و همراه من باشد تا بتوانم از عهده‌ی این کار بربیایم و این بچه‌ها را به ثمر برسانم.

امروز یک اتفاق خنده‌داری افتاد؛ موقع چای عصر که شد من به علی که در قسمت برش بود زنگ زدم و گفتم بیا چای بخور. همان موقع زری هم که نمی‌دانست من زنگ زده‌‌ام دوباره به علی زنگ زد و گفت بیا چای بخور. از آن طرف انوشه رفته بود آنجا و به علی گفته بود که چای را ریخته. از این طرف هم طاها رفت علی را صدا زد که بیا چای بخور.

حالا چای که برای علی مانده بود یک استکان به اندازه‌ی استکان‌های کمر باریک قدیمی بود که کلن دو قُلُپ چای هم در آن جا نگرفته بود.

برای دو قلپ چای، چهار نفر علی را خبر کردند. من که از ابتدای موضوع در جریان بودم و بعد قیافه‌ی علی در مواجه با چای را دیدم آنقدر خندیده بودم که نمی‌توانستم حرف بزنم.

امشب مه شبانگاهی فوق‌العاده‌ای شهر را در بر گرفته بود و هر چه به خانه‌مان نزدیک‌تر می‌شدیم غلیظ‌تر می‌شد. خانه‌ی ما به کوه بسیار نزدیک است. وقتی از ماشین پیاده شدم خودم را غوطه‌ور در مهی اسرار‌آمیز و در عین حال باوقار دیدم.

آنقدر زیبا بود که در کوچه ایستادم به تماشا. واقعا دلم می‌خواست پیاده تا کوه بروم و این نمایش جادویی را تا آخرین سکانسش ببینم اما خیلی دیر بود و ما خسته بودیم و البته که یک دنیا هم کار داشتم برای فردا.

بنابراین عکس گرفتم و به این عنصر جادویی شب‌بخیر گفتم.

 

شبی مه‌آلود در حوالی خانه‌ی ما شبی مه‌آلود در حوالی خانه‌ی ما

 

الهی شکرت…

 

صبحانه نخورده به سمت کرج حرکت کردیم. قرار است صبحانه را کرج بخوریم و به کارگاه برویم. چندین سری کار هست که باید تا پایان هفته آماده‌ی بیرون رفتن باشند.

در مسیر یک بنز بسیار قدیمی را با یک تریلی می‌بردند که روی پلاکش نوشته شده بود: «تاریخی». واقعا هم که تاریخی بود و بسیار زیبا.

صبحانه را پیش پدر و مادر خوردیم. از قبل به پدر گفته بودم برایم تخم‌مرغ آب‌پز کند. دلم می‌خواهد باشید و ببینید که پدرم چطور تخم‌مرغ آب‌پز می‌کند. شرط می‌بندم که ناسا با این دقت فضاپیما به فضا نمی‌فرستد که پدر من تخم‌مرغ‌ها را آب‌پز می‌کند. ساعت ۱۲ شب تخم‌مرغ‌ها را از یخچال بیرون می‌گذارد تا هم‌دما با محیط شوند. ساعت ۳ صبح بیدار می‌شود و آنها را می‌شوید. ساعت ۵ صبح قابلمه را پر از آب می‌کند (در حدی که می‌شود یک شانه تخم‌مرغ در آن آب‌پز کرد) و تخم‌مرغ‌ها را داخل آب می‌گذارد با یک حرارت بسیار ملایم. تخم‌مرغ‌های بیچاره تا ساعت ۷ صبح در آب هستند و زجرکش می‌شوند. ساعت ۷ صبح آنها را با دستمال کاغذی خشک می‌کند. یک تکه دستمال هم می‌گذارد کف یک کاسه و تخم‌مرغ‌های پخته را روی دستمال می‌گذارد تا کاملا خشک شوند.

پدرم در مورد تمام کارهایش همینقدر دقت و وسواس دارد. در دو سال اخیر که دیگر به باغ سر نمی‌زند مدت زمان زیادی را در خانه سپری می‌کندت. روحیه‌اش برایم خیلی جالب است؛ با اینکه مدت زیادی در خانه است اما به هیچ‌وجه وارد فاز افسردگی و این‌ها نمی‌شود. او از دنیای درونش انرژی می‌گیرد.

هر روز با همین دقت و وسواس شعر می‌خواند، هر کلمه‌ای که به معنایش شک دارد را در لغت‌نامه پیدا می‌کند، شعرهایی که دوست دارد را می‌نویسد و بارها و بارها می‌خواند و حفظ می‌کند.

پدر مصداق بارزِ زیستن در لحظه‌ی اکنون است و من او را صمیمانه و عاشقانه تحسین می‌کنم.

قبل از رفتن به کارگاه خرید کردیم. من در ماشین نشسته بودم، پسربچه‌ی حدودا سه ساله‌ای را دیدم که تمام صورتش لُپ بود. به رویش خندیدم، او بسیار ذوق کرد، هر بار می‌رفت و برمی‌گشت و به من نگاه می‌کرد تا من هم نگاهش کنم و بخندم که او هم بخندد. هر بچه‌ای را که می‌بینم حتما به رویش می‌خندم. یادم که نمی‌آید اما احساس می‌کنم که وقتی ما بچه بودیم بزرگترها به روی بچه‌ها نمی‌خندیدند. البته که انتظاری هم نمی‌رفت در آن وانفسای جنگ و تبعات بعد از آن. اما فکر می‌کنم بچه‌ها نیاز دارند لبخند دریافت کنند تا یادشان نرود که جهان جای بسیار زیباییست و زندگی چیزیست که ارزش زیستن دارد.

امروز صحنه‌ی فوق‌العاده‌ای دیدم؛ دختری را دیدم که با گوشواره‌های بلند و آرایش کامل و موهای بسته شده پشت یک نیسان آبی نشسته بود و برای خودش آهنگ می‌خواند و رانندگی می‌کرد. این اولین باری بود که می‌دیدم یک خانم راننده‌ی نیسان است. آنقدر ذوق کردم که خدا می‌خواند. می‌خواستم به او بگویم «دمت گرم» اما دیر جنبیدم و موقعیت را از دست دادم. اما در دلم بسیار تحسینش کردم.

هوای کارگاه از شمال بدتر است؛ گرمای بسیار شدید و در عین حال رطوبتی که آدم را به مرز خفگی می‌رساند. نفس نمی‌توانی بکشی از بس که هوا دم‌دار است. حالا این وسط تمام کارهایی که باید آماده شوند بارانی و پالتو و مانتو‌های پاییزی هستند. احساس می‌کردم که دارم مثل شمع آب می‌شوم.

بچه‌های ارشد کارگاه باید هر روز جلسه داشته باشند. کل کارگاه هم یک جلسه‌ی هفتگی با حضور مهدی دارند. اعضای هیات مدیره هم قرار است که هفتگی یک روز جلسه داشته باشند که متاسفانه بعضی از هفته‌ها از بس حجم کار زیاد است که وقتی برای جلسه نمی‌ماند. اما مهدی بچه‌ها را مجبور می‌کند که حتما جلساتشان را برگزار کنند. جلسه داشتن واقعا راهگشاست. اصلا فارغ از اینکه نتیجه‌گیری خاصی داشته باشد یا نه به مرور زمان باعث رشد افراد در تمام جنبه‌ها می‌شود.

تا دیروقت کار می‌کردیم. من در مسیر برگشت واقعا خسته بودم. در همان اوج خستگی یک مترو پر از آدم‌های خسته‌ که احتمالا آنها هم از سر کارهایشان بر‌می‌گشتند دیدیم. اینجور مواقع فقط تخمه به داد آدم می‌رسد. در داشبورد ماشین تخمه داشتیم. تخمه شکستن آدم را سرحال می‌کند.

شب دلم یک قهوه‌ی خیلی بی‌موقع می‌خواست که خوردم اما از بس خسته بودم که قهوه هم اثری نداشت.

الهی شکرت…