به نیمهی مهر ماه رسیدیم، به همین سرعت. این چند روز به لحاظ روحی توان نوشتن نداشتم. البته که وسطِ چیزی شبیه به یک انقلاب هم بودم اما اگر روحیهی نوشتن داشتم میتوانستم زمانش را جور کنم، اما واقعا دست و دلم به نوشتن نمیرفت.
الان که مینویسم ساعت هنوز ۶ نشده است. من از ساعت ۴:۳۰ بیدار هستم. بعد از اذان بلند شدم. در واقع دیشب هم خیلی بدخواب شده بودم چون تمام مدت ذهنم مشغولِ بستهبندی کردن بود. صبح با یک تبخال روی لب بالا از خواب بیدار شدم که اصلا نمیدانم دلیلش چیست!!
دوشنبه صبح کلهی سحر قهوهی داغِ داغ روی دستم ریخت. انگشت اشاره و انگشت وسط دست راستم به شدت سوخت. کار عاقلانهای که کردم این بود که دستم را زیر آب نگرفتم. به جایش آرد سرد را از یخچال بیرون آوردم و روی انگشتهایم ریختم. آرد را که روی محل سوختگی میریزی اول بیشتر میسوزد، اما اگر ده دقیقهای صبور باشی سوزش قطع میشود و خوبی بزرگش این است که تاول ایجاد نمیشود. در واقع اثر سوختگی به جا نمیماند. اما من با همان آرد روی دستم شروع به نوشتن کردم. به همین دلیل آرد خیلی روی دستم باقی نماند، بنابراین یکی دو تاول کوچک ایجاد شد. اما به هر حال سوزش کاملا از بین رفت اما اگر دستم را زیر آب گرفته بودم تا شب میسوخت.
خانه به معنای واقعی کلمه منفجر شده است. تا به حال در تمام این چند سال من هرگز انقدر بیخیال نبودهام. وقتی راه میرویم پایمان مرتب به همه چیز برخورد میکند و من میخندم و رد میشوم. زمین پر از آشغال است اما اصلا برایم مهم نیست. تنها جایی که میشود نشست روی مبلهاست. کنج دنجم از چند روز پیش کاملا جمعآوری شده است.
متاسفانه ارکیده را از دست دادیم. علیرغم تمام تلاشهایم موفق نشدم حفظش کنم. عمرش دیگر به دنیا نبود، پیمانهاش پر شده بود و وقتی پیمانهای پر میشود دیگر وقت رفتن رسیده است و هیچ قدرتی نمیتواند جلوی این روند را بگیرد. حالا من وسط همین هاگیر و واگیر برگهای باقیمانده از ارکیده را در خاک کاشتم به این امید که شاید زنده بمانند هر چند که خیلی بعید است چون برگها به تنهایی امکان جوانه زدن ندارند حداقل در مورد ارکیده. اما مثلا گیاهی مثل «قاشقی» حتی برگهایش هم تکثیر میشوند.
ما یکی از همین روزهایی که گذشت در حالیکه وانت و ماشین خودمان را تا سرحد ممکن پر از وسیله کرده بودیم به سمت کرج حرکت کردیم. قرار بود من پشت سر بروم که همین کار را هم کردم. تا کرج اجازه ندادم که احسان حتی لحظهای هم احساس کند که گماش کردهام، تمام مدت پشت به پشتش رفتم. خدا را شکر اتوبان هم زیاد شلوغ نبود. هیچکدام بنزین نداشتیم. یک بار وارد جایگاه شدیم، احسان برای من بنزین زد اما نوبت به خودش که رسید شیفت تمام شد و به او بنزین نرسید. دوباره در جایگاه بعدی توقف کردیم و بالاخره با باکهای پر حرکت کردیم.
به محض رسیدن و گذاشتن بعضی از وسیلهها در خانهی پدر و مادر به خانهی خودمان رفتیم. قرار گذاشتیم که تا ساعت ۱۲ همهی وسیلهها را بالا برده باشیم که به لطف خدا تا ۱۱:۲۰ کار انجام شده بود. انصافا کارسختی بود، اکثر کارتنها پر از وسایل شکستنی و به شدت هم سنگین بودند.
من واقعا به احسان افتخار میکنم. او مردِ عمل است. تا به حال نشده است که من خواستهای داشته باشم و او آن را محقق نکند. در واقع آن کسی که عملکنندهی اصلی است اوست. خیلی وقتها شده است که من ایدهای یا خواستهای داشتهام اما در مرحلهی عمل او با جدیت بسیار بیشتری از من آن خواسته یا ایده را دنبال کرده است.
باید اعتراف کنم که در تمام طول این سالها (یعنی در طی شانزده سال که خودش یک عمر به حساب میآید) همیشه انتظار من از او حداکثر شش یا هفت بوده است اما او همیشه و همیشه آس رو کرده است. احسان در تمام موقعیتها بسیار فراتر از انتظار من ظاهر شده است. اما آدمهایی بودهاند که من واقعا کمتر از آس از آنها توقع نداشتهام اما بعدا فهمیدهام که دستشان خالی است و تمام مدت خالی بازی میکردهاند.
واقعا و عمیقا به خاطر داشتن یاری مانند او در کنارم سپاسگزارم. ما در طول این سالها به تضادهای بسیار زیاد و بعضا شدید و عجیب و غریبی برخورد کردهایم که هر کدامشان به تنهایی میتوانستند دخلِ هر رابطهای را بیاورند. حتی الان در همین مرحله از زندگی که هستیم با تضادهایی مواجه هستیم که دمار از روزگارمان درآوردهاند اما ما به مسیر ادامه دادیم و هر بار با عبور از هر کدام از این تضادها پیوندمان عمیقتر شده است. هر دوی ما بسیار صبور بودیم و به طور ناخودآگاه در طول مسیر به دنبال راه حل برای عبور از تضادها بودهایم نه به دنبال پاک کردن صورت مساله.
همان روز که وسیلهها را بالا بردیم اولین تجربهی زندگیمان از چسباندن کاغذ دیواری را در کنار هم داشتیم. اول همهی برشها را انجام دادیم به این صورت که اولین قسمت را دقیق اندازهگیری کردیم و آن را مرجع قرار دادیم. بقیهی قسمتها را بر همان اساس برش زدیم. بعد چسب را آماده کردیم. چسب مخصوص کاغذ دیواری را باید آهسته آهسته به آب اضافه کنی و مرتب هم بزنی تا گلوله ایجاد نشود. دقیقا همان کاری که موقع درست کردن سس سفید (سس بشامل) انجام میدهی تا از گلوله شدن آرد جلوگیری شود. چسب را آماده کردیم و قدری هم چسب چوب به آن اضافه کردیم. احسان از قبل زیرساز کار را آماده و کاملا تمیز کرده بود. همان کاغذ دیواریهای قبلی را هم مرتب کنده بود تا از خود آنها زیر دیوار استفاده کند که چسب روی موکتها نریزید.
خلاصه که مرحله به مرحله پیش رفتیم. من پشت کاغذها و روی دیوار چسب میزدم، احسان میچسباند و حبابها را از بین میبرد. تجربهی جالبی بود. چسب دیر خشک میشود و این امکان وجود دارد که کاغذ را راحت روی دیوار جابهجا کرد تا مرزها کاملا به هم متصل شوند. کارمان پنج ساعت طول کشید و نتیجه بسیار تمیز بود. تنها چیزی که فردای آن روز باعث شد احسان با ذهن کمالگرایش صد درصد رضایت نداشته باشد این بود که قلممویی که با آن چسب زده بودیم کمی رنگ میداد و باعث میشد چسبها رنگی شوند و کاغذ هم که کاملا روشن بود بنابراین در مرزها کمی ردِ چسب دیده میشد. اما من کاملا از نتیجه راضی بودم.
فردای آن روز من در خانه تنها بودم، چند تا از شوفاژها را رنگ کردم، در ورودی خانه را هم تمیز کردم و خانه را جارو و زدم و مرتب کردم تا برای شسته شدن موکتها آماده باشد. در مسیر برگشت روزنامهی باطله خریدم و به خانه رفتم. واقعا در مرز غش کردن بودم از شدت خستگی به خصوص که شب قبلش تا ساعت ۲ شب بیدار بودیم و در مورد تضادهای اخیرمان حرف میزدیم.
من در درون تصمیم گرفتم که در مورد چیزهایی که این روزها اذیتم میکنند فکر نکنم و در موردشان صحبت نکنم. آدمها نتایج خودشان را بر اساس افکار و عملکردشان برداشت خواهند کرد و من هم نباید اجازه دهم که افکار و عملکرد اشتباه آدمها من را به چالش بکشد و احساس من را خراب کند.
آنقدر خسته بودم که در حالیکه پنبه خانم لباسهایش را یکی یکی امتحان میکرد که من ببینم و نظر بدهم که کدامها را برای مراسم حنابندان و عروسی و پاتختی که پیش رو دارد بپوشد من بین هر دو تعویض لباس کاملا خوابم میبرد.
پنجشنبه صبح آمدند موکتها را شستند. راستش نگران بودم که بدقولی کنند و کار ما عقب بیفتد اما به لطف خدا خیلی خوب و به موقع انجام شد. تمام پنجرهها را باز گذاشتیم که موکتها کاملا خشک شوند و بو نگیرند. کارشان خیلی دقیق و حرفهای نبود اما همینکه موکتها شسته شدند باعث میشود خیال آدم راحت باشد. کل کار یک ساعت و نیم طول کشید. من هم با همان امکانات ناقصِ موجود چای آماده کردم.
بعد از این که کار موکتها انجام شد احسان شیرهای آب مربوط به ماشین ظرفشویی و لباسشویی را آماده کرد و ما برگشتیم، وسیلهها را از خانهی پدر برداشتیم و همان موقع راهی شدیم. اتوبان شلوغ بود و برای مسافتی حدود چند کیلومتر من و احسان از هم دور افتادیم اما بالاخره به هم رسیدیم. یک جایی وسط مسیر احسان توقف کرد و گفت که خوابش گرفته. خیلی به موقع بود چون من به شدت نیاز به دستشویی داشتم. احسان چرت خیلی کوتاهی در حد ده دقیقه زد. خدا را شکر در وسیلههایم تخمه داشتم که به او دادم و دوباره راهی شدیم.
فکر میکنم ساعت ۳ بود که رسیدیم و من به محض رسیدن و بدون اینکه نهار خورده باشیم شروع به جمع کردن کردم. تمام مدت در ذهنم برنامهریزی کرده بودم که از کجا شروع کنم و چطور پیش بروم. میخواهم آشپزخانه را کاملا جمع کنم و بعد به سراغ بقیهی قسمتها بروم.
فکر میکنم قبلا نوشتم که من در بستهبندی کردن خیلی مهارت دارم، هرچقدر هم که بیشتر پیش میروم راهکارهای بهتری به ذهنم میرسد. جوری وسیلهها را در کارتنها جا میدهم که تکان نمیخورند. در کارتنهایی که این سری با خودمان بردیم بانکهی نمک وجود داشت، من فراموش کرده بودم که در بانکه را چسب بزنم که تکان نخورد، وقتی کارتن را بالا بردیم من متوجهی صدای ریخته شدن نمک شدم، فکر کردم که بانکه شکسته است اما وقتی در کارتن را باز کردم دیدم طوری وسیلهها به هم چسبیده بودهاند که امکان تکان خوردن و شکستن وجود نداشته فقط در ظرف باز شده و نمک بیرون ریخته.
موقع قرار دادن وسیلهها در کارتن نباید هیچ فضای خالیای بین آنها باقی بماند، همه چیز باید کاملا به هم چسبیده باشند و اگر فضای خالی وجود دارد باید با چیزی مثل نایلون ضربهگیر یا مقوا کاملا پر شود، وگرنه وسیلهها به هم برخورد میکنند و میشکنند.
شب احسان جوجه بروستد گرفت و آورد. هر دوی ما به شدت گرسنه بودیم. گربه آمده بود خانهی ما و برای اولین بار هر کجا دلش میخواست میرفت و به تمام وسایل سرک میکشید و من هیچگونه حساسیتی نداشتم. چون الان از نظر من همه چیز و همه جا کاملا کثیف است پس مهم نیست گربه کجا میرود. دائم دور و بر من میچرخید و خودش را به پایم میمالید اما من توجهی نمیکردم. طفلکی ناامید شد و رفت.
اینکه میگویند جای سوزن انداختن نیست مصداق بارز وضعیتِ کنونی خانهی ماست. جالب این است که در همین وضعیت قهوه دم میکنم و صفحات صبحگاهیام را هر روز مینویسم و جالبتر این است که احسان با همین وضعیت اسفبار اینترنت سریال کمدی دانلود کرده است. من دیشب از خستگی به مرزی رسیدم که همه چیز را در همان وضعیت موجود رها کردم و نشستم سریال را دیدم و خندیدم.
بهترین زمان برای نوشتن روزانههایم همین صبح اول وقت است. حالا خدا میداند که تا شب چه اتفاقاتی بیفتد. اگر بتوانم تلاش میکنم که در روزهای آینده هم بنویسم.
کارها تا الان نرم و روان و به موقع پیش رفتهاند و امیدوارم که بقیهی مسیر هم به همین شکل پیش برود.
الهی شکرت…