ساعت ۶:۳۰ صبح حرکت کردیم. بهترین زمان بود. در مسیر در مورد احساس ارزشمندی درونی و اینکه هنوز چقدر در این مورد ضعف داریم صبحت کردیم.
اولین بار بود که ۳ ساعته میرسیدیم قزوین.
بالکن تبدیل به یک صحرای محشر شده است، هیچ نقطهای نیست که از فضلهی کبوتران در امان مانده باشد. اگر نمیدانید باید بگویم که فضلههای کبوتر میتواند رنگ را خراب کند؛ حتی رنگ ماشین را. یعنی باعث کنده شدن رنگ میشود از بس که اسیدی و قوی است.
من به محض رسیدن فقط به «برگ انجیری» آب دادم و برای انجام کاری بیرون رفتم.
آنجا نشسته بودم روی یک صندلی کنار آقایی که تلفنی با دوستش صحبت میکرد. ظاهرا دوستش دچار بیماری قند شده بود و بسیار ناراحت بود. این آقا کلی با دوستش صحبت کرد که برای پایین آوردن قند چه کار کند و این حرفها، در پایان صحبتشان گفت «این رو از من داشته باش؛ از همین امروز هر کس ازت سوال کرد، بگو اوضاع خیلی خوبه، همه چی عالیه. باور کن که معجزه میکنه این کار»
خیلی برایم جالب بود شنیدنش، از این بابت که وقتی آدم تغییر میکند حتی آدمهای اتفاقیِ زندگیاش هم تغییر میکنند؛ با آدمهای مثبت هممسیر میشود، حرفهای مثبت میشنود.
حتی اگر چند لحظه جایی نشسته باشی همیشه آدمهایی در کنارت قرار میگیرند که از بسیاری جهات شبیه تو هستند وگرنه ممکن نبود که شما در کنار هم قرار بگیرید. پس اگر ما از حضور کسی در زندگیمان ناراحت هستیم باید به خودمان رجوع کنیم.
کارم تا ساعت ۱۲:۳۰ طول کشید و من هنوز چیزی نخورده بودم. بعد از آن هم خریدهایی انجام دادم و نزدیک ساعت ۲ به خانه برگشتم. از گرسنگی دچار سردرد و بیحالی شده بودم.
بعد از نهار دو ساعت کامل در بالکن بودم و میشستم و تمیز میکردم. برای اولین بار از اینکه بالکن تبدیل به پاتوق پرندهها شده است ناراحت بودم چون به معنای واقعی کلمه گند میزنند.
بعد فکر کردم که خداوند چقدر در مقابل گند زدنهای ما به این دنیا صبور است. میلیونها سال است که داریم گند میزنیم به این جهان و تمام متعلقاتش اما خداوند حضور ما را صبورانه تاب میآورد و اجازه میدهد که ما به مسیر رشدمان ادامه دهیم و آهسته آهسته و با سرعت خاص خودمان همه چیز را درک کنیم.
از عصر تا شب چندین سری لباس شستم. چقدر خوشحالم از اینکه جایی زندگی میکنم که همه چیز سریع خشک میشود. هر بار که به شمال میروم به این نتیجه میرسم که آب و هوای مرطوب اصلا با بدن و روحیهی من هماهنگ نیست. در آب و هوای مرطوب گوارشم به هم میریزد، پوستم خراب میشود، موهایم بدحالت میشوند و حتی خُلقم تنگ میشود چون همیشه فکر میکنم چسبناک و کثیفم.
حتی وقتی به سفرهای طولانی میرفتیم که در آنها از چندین شهر عبور میکردیم، به وضوح میدیدم که در شهرهای خشکتر حالم بسیار بهتر است چه به لحاظ فیزیکی و چه به لحاظ روحی.
صد البته که دوست دارم همه جا سرسبز باشد. دوست دارم در محل زندگی من روح طبیعت کاملا زنده و جاری باشد. اما دوست ندارم که فضا زیادی مرطوب یا زیادی خشک باشد. کلن من عاشق آب و هوای معتدل بهاری هستم، دختر بهارم دیگر، به غیر از این همه نمیتوانست باشد.
الهی شکرت….