تازه پاییز شده بود، مثل همین حالا.
در پاییز آب از سرِ درماندگیها میگذرد؛ به ویژه برای پیرمردی که زمستان عمرش از راه رسیده است. دیگر حتی وعدهی بهار پیش رو هم نمیتواند تحمل درماندگیها را آسانتر کند.
برای دیگران شاید پاییز به قدر امیدهایشان پاییز باشد، اما برای او پاییز به قدر درماندگیاش پاییز است.
مادر پیری که تنها پسرش را به میدان جنگ فرستاده است و هیچ خبری از او ندارد؛ نه پاره استخوانی، نه حتی پلاکی، و او بیست سال است که چشم به در دوخته است، به غایت غمگین است، غصهاش مزمن شده است، اما با این حال او دلیل واضح و روشنی برای غصه خوردن دارد. اگر از او بپرسی مشکلت چیست میتواند به روشنی بگوید در درونش چه میگذرد، احساسش چیست و از کجا نشأت میگیرد.
اما وقتی کسی درمانده است هیچ حرفی برای گفتن ندارد، نه غمگین است، نه مضطرب است و نه هیچ چیز دیگر. در واقع مشکلش این است که هیچ چیز نیست.
پیرمردْ این هیچ چیز نبودنش را گذاشته بود پیش چشمش و نظر دوخته بود به حجم خالی آن.
چه کسی فکرش را میکند که درماندگی تا این اندازه حجیم باشد؛ حجم عظیمی از هیچ چیز و چه کسی فکرش را میکند که «هیچ چیز» تا این اندازه سنگین باشد؟
ادامه دارد…
بخش اول را اینجا بخوانید.