آنقدر با خودت صادق باش که به خودت بگویی «تو به اندازهی کافی خوب بودهای».
باور کن این صادقانهترین حرفی است که میتوانی به خودت بزنی.
باور کن که تو اصلن نمیتوانستهای به اندازهی کافی خوب نباشی، چون تو در ذات هم کافی بودهای هم خوب، چه اتفاق دیگری میتوانست بیفتد؟
شاید تمام عمر به خودت گفته باشی که به قدر کافی خوب نبودهای، به قدر کافی تلاش نکردهای، به قدر کافی باهوش، توانمند، با پشتکار، زیبا، خلاق یا خیلی چیزهای دیگر نبودهای.
شاید تصور کنی زیر سوال بردن آنچه تا امروز بودهای قرار است کمک کند تا تبدیل به چیز بهتری شوی.
خودت را کودکی ببین که والدینش هر روز او را تحقیر میکنند و زیر سوال میبرند؛ هر روز میگویند تو به قدر کافی باهوش نیستی، توانمند نیستی، زیبا نیستی، خلاق و مودب و مهربان و در یک کلمه خوب نیستی.
فقط یک لحظه آن کودک را مجسم کن و حس و حالش را تجربه کن. تو والدی هستی که هر روز همین رفتار را با خودت میکنی. چطور ممکن است بتوانی تبدیل به چیز بهتری شوی؟
اصلن یک بار از خودت بپرس «خوب» به چه معناست و «قدر کافی» چقدری است؟
مگر سازمان استاندارد جهانی داریم که متر زده باشند و گفته باشند این نقطه نقطهی خوب بودن است و این اندازه یعنی «قدر کافی»؟
به فرض هم که میداشتیم و متر و معیار هم تعیین کرده بودند، آن موقع باید سوالت این میبود که صلاحیت این سازمان را چه کسی تایید کرده است و اگر کمی پیش میرفتی میفهمیدی که تمام این استانداردها و معیارها پوچ و بیاهمیتاند.
تمام اینها از آنجایی آب میخورند که نظر دیگران برای ما بسیار مهمتر از نظر خودمان است. ادعایمان این است که برای خودمان مهم هستیم و حرف حرف خودمان است اما در عمل تمام انتخابها و تصمیمهایمان در جهت حفظ تصویری است که فکر میکنیم از خودمان برای دیگران ساختهایم، میترسیم از خدشهدار شدن این تصویرِ خیالی.
به چشمهای خودت نگاه کن و آنقدر با خودت صادق باش که به کسی که میبینی بگویی:
«تو به اندازهی کافی خوب بودهای و به اندازهی کافی خوب هستی.»