صبحانه نخورده به سمت کرج حرکت کردیم. قرار است صبحانه را کرج بخوریم و به کارگاه برویم. چندین سری کار هست که باید تا پایان هفته آمادهی بیرون رفتن باشند.
در مسیر یک بنز بسیار قدیمی را با یک تریلی میبردند که روی پلاکش نوشته شده بود: «تاریخی». واقعا هم که تاریخی بود و بسیار زیبا.
صبحانه را پیش پدر و مادر خوردیم. از قبل به پدر گفته بودم برایم تخممرغ آبپز کند. دلم میخواهد باشید و ببینید که پدرم چطور تخممرغ آبپز میکند. شرط میبندم که ناسا با این دقت فضاپیما به فضا نمیفرستد که پدر من تخممرغها را آبپز میکند. ساعت ۱۲ شب تخممرغها را از یخچال بیرون میگذارد تا همدما با محیط شوند. ساعت ۳ صبح بیدار میشود و آنها را میشوید. ساعت ۵ صبح قابلمه را پر از آب میکند (در حدی که میشود یک شانه تخممرغ در آن آبپز کرد) و تخممرغها را داخل آب میگذارد با یک حرارت بسیار ملایم. تخممرغهای بیچاره تا ساعت ۷ صبح در آب هستند و زجرکش میشوند. ساعت ۷ صبح آنها را با دستمال کاغذی خشک میکند. یک تکه دستمال هم میگذارد کف یک کاسه و تخممرغهای پخته را روی دستمال میگذارد تا کاملا خشک شوند.
پدرم در مورد تمام کارهایش همینقدر دقت و وسواس دارد. در دو سال اخیر که دیگر به باغ سر نمیزند مدت زمان زیادی را در خانه سپری میکندت. روحیهاش برایم خیلی جالب است؛ با اینکه مدت زیادی در خانه است اما به هیچوجه وارد فاز افسردگی و اینها نمیشود. او از دنیای درونش انرژی میگیرد.
هر روز با همین دقت و وسواس شعر میخواند، هر کلمهای که به معنایش شک دارد را در لغتنامه پیدا میکند، شعرهایی که دوست دارد را مینویسد و بارها و بارها میخواند و حفظ میکند.
پدر مصداق بارزِ زیستن در لحظهی اکنون است و من او را صمیمانه و عاشقانه تحسین میکنم.
قبل از رفتن به کارگاه خرید کردیم. من در ماشین نشسته بودم، پسربچهی حدودا سه سالهای را دیدم که تمام صورتش لُپ بود. به رویش خندیدم، او بسیار ذوق کرد، هر بار میرفت و برمیگشت و به من نگاه میکرد تا من هم نگاهش کنم و بخندم که او هم بخندد. هر بچهای را که میبینم حتما به رویش میخندم. یادم که نمیآید اما احساس میکنم که وقتی ما بچه بودیم بزرگترها به روی بچهها نمیخندیدند. البته که انتظاری هم نمیرفت در آن وانفسای جنگ و تبعات بعد از آن. اما فکر میکنم بچهها نیاز دارند لبخند دریافت کنند تا یادشان نرود که جهان جای بسیار زیباییست و زندگی چیزیست که ارزش زیستن دارد.
امروز صحنهی فوقالعادهای دیدم؛ دختری را دیدم که با گوشوارههای بلند و آرایش کامل و موهای بسته شده پشت یک نیسان آبی نشسته بود و برای خودش آهنگ میخواند و رانندگی میکرد. این اولین باری بود که میدیدم یک خانم رانندهی نیسان است. آنقدر ذوق کردم که خدا میخواند. میخواستم به او بگویم «دمت گرم» اما دیر جنبیدم و موقعیت را از دست دادم. اما در دلم بسیار تحسینش کردم.
هوای کارگاه از شمال بدتر است؛ گرمای بسیار شدید و در عین حال رطوبتی که آدم را به مرز خفگی میرساند. نفس نمیتوانی بکشی از بس که هوا دمدار است. حالا این وسط تمام کارهایی که باید آماده شوند بارانی و پالتو و مانتوهای پاییزی هستند. احساس میکردم که دارم مثل شمع آب میشوم.
بچههای ارشد کارگاه باید هر روز جلسه داشته باشند. کل کارگاه هم یک جلسهی هفتگی با حضور مهدی دارند. اعضای هیات مدیره هم قرار است که هفتگی یک روز جلسه داشته باشند که متاسفانه بعضی از هفتهها از بس حجم کار زیاد است که وقتی برای جلسه نمیماند. اما مهدی بچهها را مجبور میکند که حتما جلساتشان را برگزار کنند. جلسه داشتن واقعا راهگشاست. اصلا فارغ از اینکه نتیجهگیری خاصی داشته باشد یا نه به مرور زمان باعث رشد افراد در تمام جنبهها میشود.
تا دیروقت کار میکردیم. من در مسیر برگشت واقعا خسته بودم. در همان اوج خستگی یک مترو پر از آدمهای خسته که احتمالا آنها هم از سر کارهایشان برمیگشتند دیدیم. اینجور مواقع فقط تخمه به داد آدم میرسد. در داشبورد ماشین تخمه داشتیم. تخمه شکستن آدم را سرحال میکند.
شب دلم یک قهوهی خیلی بیموقع میخواست که خوردم اما از بس خسته بودم که قهوه هم اثری نداشت.
الهی شکرت…