عزیزم، این روزها افکار درهم و برهم و به هم ریختهای دارم؛ از آن زمانهاییست که دوست داری فقط یک گوشهای بنشینی و به جایی در دوردستها خیره شوی. اما آنقدر کار انجام نداده دارم که چنین بیخیالیای بیش از حد فانتزی به نظر میرسد. البته بد هم نیست، باعث میشود حواسم پرت شود.
عزیزم زیستن در این جهان گاهی تبدیل به چیز پیچیدهای میشود، اما تو لازم نیست به این چیزها فکر کنی. هنوز برای تو زود است که بخواهی از پیچیدگیها سر در بیاوری.
شاید برایت جالب باشد که بدانی موهایم را کوتاه کردهام و طبق معمول الان که تازه انجامش دادهام فکر میکنم که از همهی مدلها بهتر است و با خودم میگویم که دیگر همیشه همین کار را خواهم کرد. اما یک سمت مغزم زمزمه میکند که «از این حرفها زیاد زدهای، ‘همیشه’ برای تو بسیار کوتاهتر از آن چیزیست که یک همیشهی واقعی قرار است باشد. تاریخ انقضای این یکی ‘همیشه’ هم به زودی سر خواهد آمد.»
اما آن یکی سمت مغزم مقاومت میکند و میگوید «اما این بار فرق دارد».
شاید هم واقعا فرق داشته باشد و نمیدانم چرا این کشمکش درونی لبخند بر لبانم مینشاند؛ این فکر که ممکن است چیزی واقعا برایم آنقدر فرق داشته باشد که همیشگی شود و از آن طرف، این فکر که چیز جذابتری هم میتواند وجود داشته باشد که همیشگی بودن هر چیزی قبل از خودش را به سخره بگیرد.
مادرت خیلی وقتها دمدمی مزاج میشود و این را کتمان نمیکند. چه فایدهای دارد که بخواهم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان دهم؟ این نه به تو کمکی میکند و نه به من. اصلا همین دمدمی مزاج بودن باعث میشود هرگز به این فکر نیفتم که نقشی یا نوشتهای را روی بدنم تتو کنم، و این دقیقا همان چیزیست که باعث میشود تو را به این دنیا نیاورم. راستش از مسیری که دکمهی بازگشت نداشته باشد میترسم. (دربارهی ترسو بودنم بعدا بیشتر برایت خواهم نوشت)
احتمالا میخواهی بگویی که باید این میل به تغییر را در خود مهار کنم تا دست کم دائما برای خودم تبدیل به یک غریبه نشوم که باید از نو بشناسمش و من این را میپذیرم. هرچند که پذیرفتنم نمیتواند لزوما منجر به نتیجه شود، اما حداقل آنقدر منطقی هستم که حرف درست را بپذیرم و آن را گوشهی ذهنم نگه دارم. فکر میکنم همین هم خوب باشد.
خب عزیزم، برای امروز کافیست، تو هم بهتر است بخوابی، فردا روز شلوغیست.
از طرف مادری که رؤیای مادر بودن ندارد….
قسمتهای قبلی را اینجا بخوانید: