قزوین که میآیم میتوانم ماجراهای چند روز را با هم یکی کنم از بس که هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. البته که خودم هم کارهای زیادی پای کامپیوتر داشتم و نیاز به یک روز زمان داشتم تا همه را سر و سامان بدهم. اینجا هم که اینترنت بود و راحتتر میشد کار کرد. تمام دیروز را تا شب پای کامپیوتر بودم.
دیشب من برای اولین بار دختر کوچکمان را بغل کردم. الان در ماه هشتم زندگیاش به سر میبرد و من تا به حال بغلش نکرده بودم به دلایل متعدد. اما دیشب بغلش کردم.
هر روز که میگذرد شیرینتر میشود. نوع خجالت کشیدنش از من و داییاش هم آنقدر دوستداشتنی است که دل آدم برایش ضعف میرود. آن یکی دخترمان اصلا با کسی غریبی نمیکرد و خجالت نمیکشید. اما این یکی شخصیتی کاملا متفاوت دارد.
جالب است که وقتی بغلش کردم فکر میکردم که ناراحتی کند اما اصلا اینطور نبود. در بغلم کاملا راحت و آرام بود. حتی سرش را به صورتم چسبانده بود. کلن خیلی قشنگ سرش را به کسی که او را بغل کرده میچسباند. آدم دوست دارد محکم فشارش بدهد.
چشمان بسیار درشت، مژههای بسیار بلند، چانه و لبهای ظریفش به او چهرهای کاملا دخترانه داده و رفتارهایش هم کاملا دخترانهاند. موهایش هنوز نازک و نرم و روشناند.
اگر یادتان باشد دو نفر از دوستانمان زمانی که من مشغول شستن دستشویی خانهی جدیدمان بودم صاحب فرزند شدند که پسر است اما به اندازهی دو تا دختر موی مشکی روی سرش دارد. دو روز پیش یک سری عکس جدید از او به دستمان رسید. آنقدر شیرین شده است که خدا میداند.
امروز هم با مسافر کوچک تماس تصویری داشتیم. اولین دندانش را از دست داده بود و حسابی بابتش ذوقزده بود و به همه نشان میداد. از ظهر اینترنت به شدت مختل بود و به سختی حرف میزدیم. مادرش میگفت دلش برای داییاش بیشتر از همه تنگ شده است. تازگی هم یک بچه گربه گرفتهاند که نامش را «رُزی» گذاشته است. آنقدر بچه گربهی شیک و باکلاس و شیرینی است که خدا میداند.
بچهها هر کدام به نحوی دوستداشتنیاند. اما ارتباط من با آنها باید همینطور دورادور باشد یا نهایتا در حد یک بغل کردن کوتاه. آنقدر ذهن و درون من از بچه دور است که حتی در تاریکترین نقاط ذهنم هم به آن فکر نمیکنم. گاهی هم که پدر و مادری را درگیر مسائل بچههایشان میبینم هزار بار خدا را شکر میکنم که فرزندی ندارم.
میدانم که وقتی بچهای میآید عشق و دلباختگیِ فزاینده را هم با خودش میآورد. میدانم که اگر بچهای میداشتم شیفته و دلباختهاش میشدم و تمام زندگیام را برایش میگذاشتم. یعنی هرگز ادعا نمیکنم که اگر بچهای بود من هنوز همین آدم میبودم. اما واقعا و عمیقا خوشحالم از اینکه فرزندی ندارم. بعضی از آدمها برای بعضی از نقشها ساخته نشدهاند. چه خوب است اگر آدم خودش را بهتر بشناسد و وارد شرایطی که با درونش هماهنگ نیست نشود.
خیلی هم خوشحالم از اینکه احسان هم با من در این مورد همراه است. البته که آنقدر این موضوع برای من مهم است که اگر احسان هم همراه من نمیبود من مسیر زندگیام را از او جدا میکردم اما عقیدهام را تغییر نمیدادم. یعنی هرگز و هرگز به خاطر خوشایند کسی چنین تصمیمی نمیگرفتم. فقط و فقط زمانی این تصمیم را میگرفتم که از صمیم قلبم آن را میخواستم که هیچوقت نخواستم.
ذهن من در مورد ایدئولوژی زندگیام کاملا روشن و شفاف است؛ از زمانی که سن کمی داشتم به خوبی میدانستم برای زندگی شخصیام چه برنامهای دارم و از آنها کوتاه نیامدم و نخواهم آمد مگر اینکه آگاهی جدیدی در مسیر زندگی پیدا کنم که احساس درونیام با آن هماهنگ شود. دلیل اینکه انقدر ذهنم روشن است احساس عمیق درونیام است.
در مورد مسیرهای اصلی زندگی همیشه به احساسم رجوع میکردم و اگر احساس خوبی نداشتم وارد آن مسیر نمیشدم. مثلا میدانستم که یک جشن عروسی بزرگ آن هم به شکلی که دیگران برگزار میکنند با درون من کیلومترها فاصله دارد. آنقدر بر سر عقیدهام ماندم که خانوادهای که یک پسر داشتند و عدهی زیادی هم منتظر بودند که در عروسی او دعوت شوند به یک مهمانی خودمانی و ساده در خانه رضایت دادند. همیشه میدانستم که مهریهی زیاد و این رسم و رسومات با من هماهنگ نیست، این حرفهایی که ما جهیزیه میگیریم و شما هم عروسی و خانه را مهیا کنید در کَت من نمیرود.
زندگی مشترک اسمش را یدک میکشد؛ همه چیزش باید مشترک باشد. دو نفری که با هم همراه میشوند باید خودشان مسئولیت تمام بخشهای زندگیشان را به عهده بگیرند. به اندازهی جیبشان خرج کنند تا نیاز به کمک کسی پیدا نکنند و همهی کارها را با هم انجام دهند. از آن زمان تا امروز هم هر قدمی که برداشتیم با هم برداشتیم، هر تصمیمی را با هم گرفتیم و با هم همراه شدیم.
من هرگز نخواستم و اجازه ندادم که احسان روی کمک پدرش حساب باز کند و همیشه دوست داشتم ما مستقل باشیم. هر کسی که میشنود ما مستاجر شدهایم تعجب میکند اما من واقعا راضیام.
امروز نهار خیلی خوشمزهای خوردیم؛ کوفتهی قزوینی که کاملا با کوفتهای که ما درست میکردیم متفاوت است و واقعا هم خوشمزه است. این کوفته از گوشت چرخکرده، گردوی چرخکرده، پیاز رنده شده و سبزیجات خشک معطر تشکیل شده است. با اینکه تا خرخره خوردهام اما هنوز هم که دربارهاش مینویسم دلم میخواهد.
بعد از نهار به «نان سحر» رفتم و چندین بسته نان گرفتم. شعبهی نان سحر در کرج به خوبی شعبهی قزوین نیست. یعنی نان انقدر سرحال و تازه نیست که اینجا هست. بنابراین هر هفته که میآیم از اینجا نان میگیرم و میبرم.
امروز بعد از مدتها عصر خوابیدم، خیلی کم پیش میآید که من در طی روز بخوابم. خوابِ روز چندان به من نمیسازد مگر اینکه چرت بسیار کوتاهی باشد. امروز هم خوابهای درهم و برهمی میدیدم اما در کل خواب امروز بد نبود. انگار که بدنم بعد از مدتها به این خواب نیاز داشت.
احسان هم امروز فرصت کرد و ماشین را حسابی تمیز کرد. ما برنگشتیم چون احسان فردا باید برای انجام کاری در قزوین باشد. بقیهی روز هم با خوردن چای و انار و این چیزها گذشت. من برای خودم شیرقهوه مهیا کردم.
اینجا تمام مدت تلویزیون روشن است. میز کار هم ندارم، بنابراین تمام مدت در حالیکه لپتاپ روی پاهایم است جایی نزدیک به تلویزیون نشستهام و سعی میکنم به تلویزیون توجه نکنم و روی کارم تمرکز کنم که البته خیلی هم سخت است. گاهی هم لپ تاپ را روی میز آشپزخانه میگذارم و کار میکنم.
خلاصه که زندگی اینجا روی یک خط مستقیم در جریان است اما در کرج روی یک موج سینوسی و من هر دوی اینها را دوست دارم. به نظرم هر شکلی از زندگی زیباست چون زندگی فی نفسه برای من بسیار جذاب و دوستداشتنی است.
الهی شکرت…