تو برایم زعفرانی؛ با احتیاط میسابمت و نمیگذارم هیچ ذرهای حرام شود، بعد کمی از تو را با نوک قاشق برمیدارم و چای زندگیام را زعفرانی میکنم، یا وقتی غذای زندگیام پخت قدری از تو را میافزایم تا عطر و طعمش را زعفرانی کنی.
زردچوبه نیستی که بیهوا قاشق را پر کنم و تو را خرج پیازِ زندگیام کنم، به دنبال رنگ زرد که نیستم، خودم را هم که نمیخواهم گول بزنم که بگویم همینکه زرد شد خوب است، به دنبال خاصیت هم نیستم حتی… من به دنبال توأم.
اما دیگر دلم میخواهد ناپرهیزیِ زعفرانی کنم؛ دیگر اندکی از تو راضیام نمیکند، زیاد میخواهمت، میخواهم زعفران را ولخرجانه صرف زندگیام کنم، زندگیِ بیزعفران یا کمزعفران را دیگر نمیخواهم، نگهت دارم برای کی؟ برای کجا؟ دیگر نمیخواهم بترسم از اینکه برای فردای زندگیام نداشته باشمت، نمیخواهم محتاط و دستبهعصا باشم در افزودنت به زندگیام.
میخواهم قاشق را بیمحابا پر کنم از تو، بگذار همه فکر کنند گنج پیدا کردهام یا دزدی کردهام که اینطور اسرافکار شدهام، بگذار بگویند که این بریزوبپاشها را نمیشود از راه حلال کرد، بگذار زیاد بودنت حرامخواری زندگیام باشد. این حرام را تو بر من میبخشی که تو بخشندهترینی.
الهی شکرت…