دیروز همه جا رفتم؛ از فروشگاه و خرید کردن گرفته تا بنگاه معاملات ملکی و دفترِ وکیل و غیره. به خاطر حجم زیاد کارها نرسیدم که بنویسم. با توجه به روزهای شلوغ و پر کاری که پیش رو داریم باید یک فکری به حال روزانهنویسیهایم بکنم تا بتوانم از پس انجام دادنش بربیایم.
هنوز نمیدانم چه فکری، اما باید کاری کنم که انجام دادنش سادهتر شود، حداقل برای یکی دو ماه آینده. اگر انجام دادنش سخت باشد مساوی میشود با انجام ندادن.
مثلا شاید باید فقط یک پاراگراف بنویسم آن هم در مورد مهمترین احساس یا اتفاق آن روز، اصلا نمیدانم. پیش بروم تا ببینم چطور میشود.
همیشه در طول زندگیام به این نتیجه رسیدهام که خداوند بسیار بهتر از من میدانسته که من واقعا چه چیزی را میخواهم و بسیار بهتر از من میدانسته که چه چیزی برای من مفیدتر است. خیلی وقتها در مورد خیلی چیزها اصرار کردم یا در مقابل خیلی چیزها مقاومت کردم اما اوضاع آنطوری که من میخواستم پیش نرفته و در آیندهای حتی خیلی نزدیک، خیر و شر آن اتفاقات به وضوح برایم روشن شده است و همین باعث شده که هر بار اطمینانم به برنامهریزی و زمانبندی خداوند بیشتر و بیشتر شود.
درست است که به احتمال زیاد باز هم در موقعیتهای آتی ناراحت یا غمگین یا مضطرب یا عجول خواهم شد (آدمیزاد است دیگر) اما هر بار خیلی سریعتر از قبل به خودم میآیم و میفهمم که باید صبور باشم و اجازه دهم خداوند کارش را انجام دهد. باید اعتماد و اطمینان کنم به قدرت بینهایتی که مرا تا اینجا رسانده است که اگر او نبود من نمیتوانستم قدم از قدم بردارم (همانطور که ده سال درجا زدم و نه تنها جلو نرفتم بلکه هر سال از خودم عقبتر ماندم)
خلاصه که آدمیزاد از اعتماد کردن به خداوند هرگز متضرر نمیشود. این به یقین مطمئنترین سرمایهگذاری زندگی آدم است.
هرچه با آدمهای بیشتری برخورد و معاشرت میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که اصلا مهم نیست تو چقدر در مورد روابط و آدمها میدانی، اصلا مهم نیست که چقدر آموزش دیدهای، چقدر کتاب خواندهای، چقدر شنیدهای و دیدهای و به طور کلی چقدر از نظر تئوری سواد رابطه داری، در عمل است که مشخص میشود چه کاره هستی.
به جد به این نتیجه رسیدهام که توانمندیِ مدیریت کردنِ موقعیتهای مختلف در ارتباط با دیگران چیزی نیست که بتوانی با تحقیق و مطالعه به آن دست پیدا کنی. خیلی وقتها افرادی هستند که هیچ تخصصی در حوزهی روابط ندارند اما موقعیتهای انسانی را به خوبی مدیریت میکنند، درک درستی از عواطف و احساساتِ آدمها دارند، به جا و به اندازه و درست واکنش نشان میدهند و از همه مهمتر حاضرند بهای لازم را برای داشتن روابط مورد نظرشان بپردازند. بعضی وقتها این بها مساوی است با تغییر کردن ریشهای خود آدم از هر نظر؛ تغییر دادن افکار و باورها و عادتهای غلط، منعطف بودن، صبور بودن و در یک کلمه بهترینِ خودت بودن.
بارها افرادی با سطح آگاهی بسیار معمولی را دیدهام که بهای لازم را در روابطشان پرداخت کردهاند و در نهایت صاحب تمام آنچه میخواستند شدهاند و همینطور افرادی با دانش و آگاهی و تجربهی بالا در این زمینه را دیدهام که زندگیشان را در تنهایی به سر برده و حیرانند از اینکه فلان آدمی که به زعم آنها هیچ چیزِ دندانگیری برای ارائه ندارد چطور توانسته فلان رابطه را تجربه نماید و بعضاً فکر میکنند که شانس آورده. درحالیکه این درست نیست.
رابطه مجموعهای است از مدارا و مصالحه و درک کردن و پذیرش و همدلی و همراهی که با چاشنی جذابیت و محبت تبدیل به چیزی قابل اجرا در زندگی میشود که نتیجهاش هم میشود یک اتصال عمیق عاطفی و کنار هم بودن آدمها در طول مسیر زندگی.
در رابطه باید پذیرا باشی و آمادهی تغییر. اگر فکر کنی همه چیز را میدانی حتما بازنده خواهی بود. حتی اگر فکر کنی بهترینِ خودت هستی بازهم بازندهای. بهترینِ خود بودن یعنی پذیرا و آمادهی تغییر بودن، یعنی هر روز بهتر شدن. چیزی به اسم نقطهی پایان در رابطه وجود ندارد.
به نظر من رابطه چیزی بسیار درونی و در عین حال بسیار ساده است؛ چون پیغامهای لازم از اعماق وجود انسان ارسال میشوند. مشکل این است که ما این پیغامها را نشنیده میگیریم. همهی ما عواطف انسانی را درک میکنیم چون خودمان انسان هستیم. میدانیم چه زمانی داریم به کسی توهین میکنیم، چه زمانی باعث ناراحتی کسی شدهایم، چه زمانی کسی را ندیده گرفتهایم و درک نکردهایم و البته اینکه چه زمانی خودمان را ندیده گرفتهایم و برای شخصیت خودمان ارزش قائل نشدهایم و به همین ترتیب هر زمان که کسی رفتار درست یا نادرستی با ما دارد به خوبی درک میکنیم.
اینها عواطف و احساسات واضح و مشخص انسانی هستند که برای درک کردنشان نیاز به چیزی در بیرون از خودمان نداریم و همهی اینها را به صورت درونی میفهمیم. اما مشکل ما اینجاست که به درونمان اعتماد نمیکنیم و تلاش میکنیم موقعیتها را بر اساس خواستههای خودمان و یا ذهن منطقیمان مدیریت کنیم. به همین دلیل است که به نتایج درستی نمیرسیم.
چقدر حرف زدم….
امروز مدت زمان زیادی در کارگاه تنها بودم و عملا کاملا بیکار. بچهها هر کدام رفته بودند سراغ یک کاری و همهی کارهای تمام شده هم صبح از کارگاه بیرون رفته بودند. من فقط یک سر تا بانک رفتم (که البته ۲ ساعت طول کشید) و بعد از آن بیکار بودم. این افاضات طولانی مربوط به زمان بیکاریام در کارگاه میشود. آخر وقت هم به درخواست مهدی با چند نفر از بچههای ارشد کارگاه جلسه داشتم و در مورد نقاط ضعف و قوت با آنها صحبت کردم. لذت میبرم از اینکه میبینم به پیشرفت خودشان اهمیت میدهند و تلاش میکنند تا نسخهی بهتری از خودشان را بسازند.
بعد از آن هم یک ساعتی با علی صحبت کردیم در مورد سوالات فلسفی که در زندگی برای انسان به وجود میآید و در مورد حقیقتِ جهان.
به او گفتم که ما باید سوالاتی از خودمان و از جهان بپرسیم که به ما کمک کنند. ما در حال حاضر در این جهان مادی هستیم و در این سطح از آگاهی قرار داریم. ما آمدهایم تا این جهان و متعلقاتش را تجربه نماییم؛ شادی را، غم را، لذت را، تنهایی را، دوست داشته شدن و دوست داشتن و متعلق بودن به گروه و جامعه و خوردن و خوابیدن و بیدار شدن و کار کردن و آرزو داشتن و تلاش برای رسیدن به آرزوها و …
ما برای بودن در این سطح از آگاهی و برای داشتن چنین تجربههایی فقط یکبار فرصت داریم. بعد از این مرحله به اندازهی کافی وقت خواهیم داشت تا سطوح بالاتری از آگاهی را درک نماییم و به روشنبینی برسیم. در مراحل بعدی به تمام سوالات ما پاسخ داده خواهد شد. بهتر است که در این مرحله که هستیم تمرکزمان روی این باشد که این جهان را تمام و کمال درک نماییم و آنقدر سرشار شویم تا بتوانیم انسانها و سایر موجودات دیگر را هم بهرهمند نماییم.
یکی از دوستان قدیمی که یک گروه تئاتر در قزوین دارند امروز پیغام داد و دعوت به همکاری برای یک نمایش را کرد که من نمیتوانستم قبول کنم. به او گفتم که آشنایی با شما بخش بسیار خوبی از حضور و زندگی کردن من در قزوین بود که واقعا هم بود چون خیلی چیزها یاد گرفتم. امیدوارم که کارشان بسیار موفق باشد.
چقدر من امروز حرف زدم هم در درون و هم بیرون. الان هم خیلی گرسنهام اما دیگر از وقت خوردنم گذشته است.
الهی شکرت…