من هنوز در روزه هستم؛ تا الان ۳۶ ساعت گذشته است. الان احساس بیحالی دارم اما تعادل بدنم هنوز برقرار است. به خوبی میدانم آستانهی تحمل بدنم کجاست و از آنجا عبور نمیکنم. فرق گرسنگی و بیحالی و عدم تعادل را کاملا میدانم چون قبلا تمام اینها را تجربه کردهام. به جد توصیه میکنم که هیچکس بدون طی کردنِ تکامل بدنش وارد چنین برنامهای نشود چون به هیچ وجه در تحمل کسی که بدنش آمادگی لازم را ندارد نیست. من تکاملم را کاملا طی کردهام و رفتار بدنم را میشناسم.
در طی این ۳۶ ساعت دو یا سه بار گرسنه شدم که تحمل گرسنگی اصلا برایم سخت نیست و البته زیاد هم طول نکشید. اعصابم تحریک نشد و در مجموع خوب بودم.
تمام امروز را کارگاه بودم. بودن در کارگاه از یک طرف خوب بود، چون من را مشغول به کاری نگه میداشت و فکرم را از روزهداری منحرف میکرد اما از طرف دیگر چون تمام مدت کار فیزیکی بود توانم را بیشتر کاهش داد.
به هر حال الان که مینویسم دوش گرفتهام و در کل خوبم.
هوای این روزهای کارگاه به خاطر روشن بودن مداومِ اتوها و کولر آبی و گرمای هوا کاملا شرجی است و آدم را یاد تابستانهای شمال میاندازد. یک خاطرهای دارم که هر وقت یادش میافتم خندهام میگیرد. چندین سال پیش یک تابستانی رفتم ساری که دوستم را ببینم. همه میگفتند شمال الان خیلی گرم است. سوار اتوبوس شدم و تا خود شمال چندین بار در سرم چرخید که «چی میگن ملت هی میگن شمال گرمه گرمه، کجاش گرمه هوا به این خوبی»
تا اینکه در ساری از اتوبوس پیاده شدم و ناگهان موجی از رطوبت و گرما آنچنان به صورتم خورد که میخواستم همان لحظه سوار اتوبوس شوم و برگردم خانه. نگو که در تمام این مدت زیر باد کولر اتوبوس نشسته بودم و خبر از هوای بیرون نداشتم.
داشتم فکر میکردم من از زمان لیسانس به بعد هیچ دوست جدیدی ندارم، یعنی بعد از آن زمان من با هیچ فرد جدیدی وارد دوستی نشدهام، با اینکه خیلی جاها رفتهام و با خیلیها معاشرت داشتهام اما هیچ کدامشان تبدیل به دوستم نشدند. آخرین دوستم را از دوران لیسانس دارم و بعد از آن پروندهی دوست جدید و دوست شدن و دوستی و همهی اینها را کاملا بستهام.
البته که باید بگویم که از همانهایی هم که هستند به جز یک نفر با هیچ کدام (دوستان زمان مدرسه، دانشگاه، کار و غیره) هیچ معاشرتی ندارم. ارتباطی هم اگر باشد هر چند سال یکبار از طریق اینترنت است آن هم اغلب با دوستان زمان مدرسه که خیلی قدیمی هستند.
در چندین سال گذشته دایرهی ارتباطیام هر روز محدود و محدودتر شده است. نمیتوانم آدم جدیدی را در زندگیام بپذیرم. نمیدانم از کجا ناشی میشود اما برایم مهم هم نیست که بدانم چون ناراضی نیستم از وضعیت فعلی. من آدم تعددِ روابط نیستم، چون رابطه داشتن با آدمها انرژی زیادی از من میگیرد و من هیچ انرژیای برای خرج کردن در روابط گذرا ندارم. حتی وقتی نگاه میکنم میبینم روابط خانوادگیام هم بسیار محدود شده است.
تمام امروز یک فکری مدام در سرم میچرخید. الان نمیخواهم در موردش بنویسم. شاید یک زمانی اگر عملی شد نوشتم اما آنقدر تمام فضای ذهنم را اشغال کرده بود که توش و توان را از من روزهدار بیشتر و بیشتر گرفت.
فکر کنم روزانهی امروزم پر از غلط املایی باشد چون انرژی ندارم که دقت کنم. چیز زیاد دیگری هم برای گفتن ندارم. میخواهم بروم بخوابم.
الهی شکرت…