حالا که پروژهی روزانهنگاری شش ماهه شده است و من هم محدودیت زیادی در باب زمان دارم، به طوریکه حتی فرصت کافی برای خوابیدن ندارم، تصمیم گرفتهام که روند نوشتنِ روزانهنگاری را تغییر بدهم به این صورت که فقط وقایع و اتفاقات مهم را بنویسم. شاید باید نامش را بگذارم «واقعهنگاری»، نمیدانم.
فقط میدانم که به مرحلهای رسیدهام که باید فشار را تا حد ممکن از روی خودم بردارم تا بتوانم روی پروژههای دیگری که در دست دارم تمرکز کنم؛ مثلا پروژهی سوادآموزی به دختران کارگاه، جلسات متعددی که برای آنها در نظر دارم، برنامهی فروش کارگاه، کارهای شخصی خودم و سایر پروژهها. ناچارم که بعضی از بخشها را سبکتر کنم تا فشار ذهنیام کمتر شود. (احساس میکنم که اینها را فقط دارم برای خودم مینویسم. فکر نمیکنم برای کسی مهم باشد که من چه تغییری در روند روزانهنگاریام ایجاد میکنم. اما به هر حال باید مینوشتم).
این شش ماه برای من یک دورهی بینظیر و فوقالعاده بود و نوشتن آن را بسیار شگفتانگیزتر کرد. واقعا فکرش را هم نمیکردم که این مسیر تا این اندازه برایم مملو از لذت و یادگیری باشد. حالا بیشتر از همیشه یقین پیدا کردهام که «نوشتن» تنها راه من برای درک کردن خودم، دنیای اطرافم، احساسات و عواطفم و هر آنچه که به زیستن مربوط میشود است.
نوشتن آن مسیری است که مرا به دنیای درون و بیرونم متصل میکند و باعث میشود تجربهی من از زیستن برایم تبدیل به تجربهای ملموس و عمیق و شورانگیز شود. زندگیِ من تا قبل از اینکه شروع به نوشتنِ مستمر کنم در ذهنم تصویری گنگ و مبهم است. انگار که عمق آن را درک نکردهام، انگار که به احساساتم دسترسی نداشتهام و همه چیز را در سطح آن تجربه کردهام و وارد عمق هر لحظه نشدهام.
اما از وقتی که به طور مستمر مینویسم میتوانم بگویم که زندگی را زیستهام. حتی باید بگویم که من احساس عاشقی را از طریق نوشتن درک و دریافت کردم.
از اینکه خداوند مرا در این مسیر قرار داد بینهایت خوشحال و سپاسگزارم.
چراغ را خاموش کردم و برای اولین بار از وقتی که به این خانه آمدهایم به تماشای غروب رویایی خورشید از منظر این خانه و این اتاق ایستادم.
غروب آن هم چه غروبی؛ غروبی که سرخی مه گرفتهی شعاعهای کمرمق زمستان و سردی کوههای برفگرفتهی البرز را همزمان در خود دارد.
غروبِ صبور و آرام زمستان که دیگر مانند روزهای داغ تابستان وحشی و پرحرارت نیست.
غروب در بهار کودکی بازیگوش و سرشار است، در تابستان نوجوانی پر شَر و شور و پرهیاهو، در پاییز جوانی متین و با وقار و در زمستان میانسالی جاافتاده و صبور.
غروب همیشه مرا مسحور میکند؛ دوست دارم جایی زندگی کنم که مابین من و غروب هیچ مانعی نباشد؛ فقط من باشم و او و من بنشینم به نظارهی این شگفتی همیشه ناب، همیشه تازه، همیشه جادویی که هر بار به اندازهی روز اول مرا مجذوب میکند.
الهی شکرت…