امروز صبح نه قهوه خوردم و نه نوشتم. از وقتی چشم باز کردم مشغول آماده شدن و جمع کردن وسایلم شدم تا راهی قزوین شویم. این روزها با خودم فکر میکنم که «دقیقا دارم چی کار میکنم؟»
دوباره وسیلههایم را جمع میکنم و حالا در مسیر برعکس میروم. عملا فقط جهت رفت و برگشت تغییر کرده است و در هفتههای آتی احتمالا روزهای رفت و برگشتمان تغییر خواهد کرد اما نفس موضوع همان است که بود.
میدانم که بالاخره این روند تغییر شکل خواهد داد و این رفت و آمدها کم خواهند شد، میدانم که واقعا نفس موضوع همان نیست که بود، اما گاهی اوقات از بالا که به موضوع نگاه میکنم ذهنم درگیر میشود. میدانم فعلا جریان به همین شکل است و من هم بخشی از آن هستم. فعلا باید همراه این جریان باشم. وقتی میپذیری که در مسیر زندگی با شخص دیگری همراه شوی در واقع داری تمام اینها را میپذیری. خیلی وقتها اصلا نمیدانی که چه چیزهایی را پذیرفتهای چون هنوز در دل ماجرا قرار نگرفتهای و هنوز حتی از خیلی از چیزهایی که باید بپذیری آگاه نیستی چون در طول مسیر با آنها مواجه میشوی.
مسیری که راه برگشت ندارد و فقط به سمت جلو است. به نظر من هیچ مسیری در زندگی راه برگشت ندارد. هر مسیری یک مسیر یکطرفه و رو به جلو است. ما همواره در حال پیش رفتن به سمت جلو هستیم و انتخابها و تصمیمهایمان باید در همین جهت باشند؛ یعنی همواره باید فکر کنیم که چه تصمیم یا چه انتخابی مرا یک قدم به سمت جلو میبرد و این یعنی به دنبال راه حل بودن، یعنی بهتر شدن، بزرگ شدن.
تلاش میکنم که مقاومتی نداشته باشم، چه در ذهنم و چه در رفتارم. در رفتارم که ندارم، فقط وسیلهها را برمیدارم و راهی میشوم. نه توانی برای مقاومت کردن دارم و نه دلیلی. میدانم در هر قدمی که برمیداریم خداوند یار و همراهمان است و در هر قدم خیر بزرگی نهفته است. بنابراین فقط همراه میشوم.
اما ذهن چموش است دیگر، اغلب اوقات دلش میخواهد جفتک بیندازد. در دست گرفتن افسار ذهن و هدایت کردنش به مسیر درست کاری بس دشوار است. به همین دلیل است که عدهی بسیار کمی در جهان هستند که از نعمتهای بیشمار خداوند بهرهمندند. کسانی که میتوانند افسار ذهن چموششان را در دست بگیرند.
وقتی به موضوعِ ذهن از این بعد نگاه میکنی متوجه میشوی که تو ذهنت نیستی، بلکه تو چیزی فراتر و بالاتر از ذهنت هستی. ذهنت هم ابزاری در دست توست که کمک میکند به مسیر دلخواهت بروی و اگر اجازه دهی این ابزار فرمانروای وجودت باشد آن وقت میتواند تو را ناآگاهانه به هر کجا که دلش میخواهد ببرد.
از بالا که به خودت نگاه کنی متوجه میشوی که تو چیزی فراتر از ذهنت و افکارت و حتی روحت هستی. تو هیچ کدامِ اینها نیستی بلکه تو ناظر بر اینها هستی. بنابراین نباید خودت را به افکارت گره بزنی و نباید اجازه دهی که افکارت کنترل زندگی تو را در دست داشته باشند.
گفتنش البته خیلی ساده است، من شخصا به سادگی کنترل امور را به ذهنم میسپارم و اجازه میدهم که تا هر کجا که میخواهد مرا همراه خودش بکشاند. ذهن من هم از آن قاطرهای بیاندازه چموش است که تمام مدت در حال جفتک انداختن است.
همهی اینها را گفتم فقط برای اینکه بگویم راهی قزوین شدیم؛ صبح زود آن هم با وانت. در تمام طول مسیر حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد. چون من هنوز کاملا خواب بودم. حالت سرماخوردگی و قرصهایی که میخورم باعث شدند سرحال نباشم.
صبحانه را همراه پدر و مادر خوردیم. احسان و پدر به بازار رفتند، مادر هم مشغول درست کردن باقالی پلو با مرغ معروف خودش شد که عطرش هوش از سر آدم میبرد. راستش من یک ساعتی خوابیدم چون دیگر واقعا نمیتوانستم بیدار بمانم. سیستم دفاعی بدنم فعال شده بود و حتما باید استراحت میکردم که خیلی هم به موقع و به جا بود.
ظهر همه از خوردن باقالیپلوی خوش عطر و طعم لذت بردند اما من فقط مرغ خوردم. آن هم خوب بود.
احسان با دو کیسه مرغ به خانه آمد، یکی برای کارگاه و یکی برای خودمان. بعد از نهار دو نفری مشغول پاک کردن شدیم و بعد من مرغها را شستم. کار تا عصر طول کشید.
من به قزوین به چشم فرصتی برای استراحت نگاه میکنم. اینجا تمام اتفاقات در دل یک جور روزمرگی خاصی اتفاق میافتند. البته در خانهی پدر و مادرها اصولا زندگی به همین شکل است اما اینجا نسبت به خانهی پدر و مادر خودم یک جور دیگری است؛ آرامتر، بدون هیاهو و استرس و بیشتر حوالیِ «چه بخوریم».
خانهی پدر و مادر من از معدود خانههایی است که در آن هیچ باید و نبایدی وجود ندارد، هیچ قانونی حاکم نیست، هیچ چهارچوب و قاعدهای وجود ندارد. تا به حال هیچ کجا را ندیدهام که مانند خانهی پدر و مادرم آزادی در آن جریان داشته باشد؛ هیچ ساعت مشخصی برای بیدار شدن و غذا خوردن و حمام کردن و خوابیدن و بیرون رفتن و به خانه آمدن و هیچ چیز دیگری وجود ندارد. هر کس هر زمانی که برای خودش مناسب باشد تمام این کارها را انجام میدهد. من از این آزادی بینهایت لذت میبرم.
سالها در چنین فضایی زندگی کردهام که هیچکس ما را مجبور نمیکرد در ساعت مشخصی با بقیهی اعضای خانواده غذا بخوریم. با اینکه مثلا من خانه بودم اما میگفتم که الان میل به غذا ندارم، شما بخورید. مابقیِ غذا روی اجاق گاز میماند و هر کسی که از راه میرسید هر زمان که میخواست غذایش را میکشید و میخورد. واقعا هیچ قید و بندی وجود ندارد.
بنابراین وقتی به خانهی سایر پدر و مادرها میروم اوضاع برایم عجیب به نظر میرسد.
بقیهی روز هم با چای خوردن و دوش گرفتن و کنار هم بودن گذشت. من عادت دارم که هر روز دوش بگیرم. این را همه در مورد من میدانند. پدر و مادر احسان دو سه سال قبل خانهشان را بازسازی کردند و در این بازسازی فقط یک حمام به جا گذاشتند که آن هم در اتاق خودشان است. این خانه پتانسیل داشتن سه حمام را دارد اما الان فقط یک حمام دارد.
راستش از مدتها قبل ذهنم درگیر این موضوع بود که چطور میخواهم با حمام رفتن کنار بیایم. اما وقتی در شرایط قرار گرفتم دیدم نمیتوانم معذب باشم، چون ماجرای یک روز و دو روز نیست. باید این شرایط را بپذیرم و بدون ناراحتی از حمام استفاده کنم.[/vc_column_text][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]امروز چهارم آبان بود، چهارشنبه چهارم آبان؛ چهارمین ماهی که از شروع پروژهی روزانهنگاری میگذرد. در این مدت تلاش کردم تا به قدر توانم به پروژه متعهد بمانم. بعضی روزها برای نوشتن روزانهام از جان مایه گذاشتم، خیلی وقتها واقعا خسته و ناتوان بودم و فکر میکنم اسبابکشی ، آن هم با این وسعت از یک شهر به شهر دیگر، میتواند بهانهای به اندازهی کافی بزرگ باشد که آدم پروژه را نیمهکاره رها کند. اما با وجود تمام مشغلهها تلاش کردم به قدر وسعم در مسیر باقی بمانم.
البته که از این کار لذت میبردم نه اینکه احساس کنم ناچار به انجام دادنش هستم. اما به هر حال خیلی وقتها کار سادهای نبود اما به لطف خدا توانستم تا حد ممکن انجامش دهم و از این به بعد هم تا جایی که بتوانم به مسیر ادامه میدهم.
الهی شکرت…