پروفسور جان نَش، ریاضیدان بزرگ و برندهی جایزهی نوبل اقتصاد، جایی در اواسط زندگیاش گرفتار نوعی اسکیزوفرنی شد. او شخصیتهایی توهمی را میدید که به وضوح با او در ارتباط بودند و او را تحریک به انجام کارهایی میکردند که شاید نباید انجام میداد.
این توهمات، زندگی شخصی و حرفهایش را دستخوش فروپاشی کرد به طوریکه مقام استادیاش در دانشگاه و همینطور همسر و فرزندش را از دست داد.
تا جایی که متوجه شد شخصیتهایی که در توهماتش میبیند تغییر نمیکنند و پس از گذشت سالها هنوز به همان شکلی هستند که از ابتدا بودند. توجه به این موضوع باعث شد باور کند که آنها شخصیتهایی واقعی نیستند و از آن زمان شروع کرد به نادیده گرفتن آگاهانهی آنها.
در ابتدا شخصیتها تمام مدت در نزدیکیاش بودند و او را ترغیب میکردند که به آنها توجه کند، سعی میکردند او را بترسانند یا تهدید کنند. به هر وسیلهای متوسل میشدند تا دوباره توجه او را به دست آورند. اما جان نش سرسختانه آنها را نادیده میگرفت. هیچ پاسخی نمی داد و هیچ نوع توجهی را خرج آنها نمیکرد.
کم کم شخصیتهای خیالی بدون حرف زدن فقط او را دنبال میکردند اما همچنان در نزدیکی او بودند. هر جا که سر میچرخاند آنها را میدید که در یک قدمیاش راه میروند یا پشت سر او میآیند. او همچنان آنها را نادیده میگرفت.
سپس شخصیتها کمی از او فاصله گرفتند، آنها در سمت دیگر خیابان او را دنبال میکردند و به مرور این فاصله بیشتر و بیشتر شد. آنها تا پایانِ عمرِ او حضور داشتند و همراهیاش میکردند، اما دیگر حرفی نمیزدند و جان نش همچنان آگاهانه به آنها بیتوجهی میکرد.
همین بیتوجهی سبب شد نیازش به دارو از بین برود و خانواده و شغلش را بار دیگر به دست آورد. موفقیتهای حرفهای نیز یکی پس از دیگری به سراغش آمدند.
اگر به خودمان توجه کنیم میبینیم که همهی ما دچار همین وضعیت هستیم؛ در درونِ ما شخصیتهایی توهمی هستند که تمام مدت در یک قدمی ما راه میروند و ما را میترسانند، یا وادار به انجام کارهایی میکنند که نباید.
آنها میگویند: سنات دارد بالا میرود، هنوز یک رابطهی درست و حسابی نداری، هنوز خانه نخریدهای، هنوز به هیچ موفقیتی نرسیدهای، فلان مسیر را برو، با فلانی وارد رابطه شو، فلان تصمیم را بگیر، فلان حرف را بزن، از صبح تا شب کار کن، زود باش، بجنب، بدو، دیدی عرضه نداشتی، دیدی به هیچ کجا نرسیدی، دیدی دیگران از تو جلو زدند…
همه چیز را از دست دادهایم؛ سلامتی، خانواده، شور و شوق، اما هنوز به این شخصیتهای خیالی گوش میدهیم.
باید همان کاری را بکنیم که جان نش کرد؛ بیتوجهی آگاهانه.
اوایل یکریز حرف میزنند و تلاش میکنند تا دوباره توجه ما را به دست آورند. اما بعد کمکم ساکت میشوند، بعد میروند آن طرف خیابان میایستند. احتمالن تا پایان عمر همراهمان باشند اما این بیتوجهی باعث میشود تمام چیزهایی را که از دست دادهایم دوباره به دست آوریم.
فقط امیدوارم یک روزی متوجه نشویم که این زندگی توهم و خیال بوده و آن شخصیتها واقعی.
(این قسمت آخر را به منظور گند زدن به کل پیام اخلاقی داستان نوشتم تا خیالتان را راحت کنم که از همین دیوانگی رنج میبرم.)
الهی شکرت…