مادرم متخصص روایت به سبک «جریان سیال ذهن» بود؛ برای گم نکردن خط روایتش باید ششدانگ حواست آنجا میبود. کافی بود چند لحظهای دور شوی، وقتی برمیگشتی دیگر نمیدانستی داستان در مورد یک زن است یا یک مرد، در گذشته رخ داده است یا در آینده قرار است رخ دهد، خیال است یا حقیقت یا یک تحلیل از حقیقت، مکالمهای در فکر است یا در واقعیت. آن وقت باید دست به دامن کائنات میشدی تا تو را دوباره به خط داستان بازگردانند.
اما اگر به هر دلیلی خط را گم میکردی باید آنقدر باهوش میبودی که به روی خودت نیاوری، باید تظاهر میکردی که کاملن در جریان خط روایی هستی، مثلن لبخند میزدی و میگفتی «آهان».
خواهرهایم همیشه خط داستانی را گم میکردند و اغلب آنقدر ساده بودند که میپرسیدند «فاطمهی خاله رو میگی؟» من که میدانستم این پرسشِ ناشیانه خشمِ راوی را در پی خواهد داشت سریع میپریدم وسط ماجرا و میگفتم «نه، فاطمهی دایی منظورشه.» اینکه کدام فاطمه منظورش بود را فقط از جریان کلی داستان میتوانستی بفهمی وگرنه خودش هیچکجا اشارهای به این موضوع نکرده بود. مادر هم همیشه تشر میزد که حواستان سر کلاس نیست.
اگر تصور میکنید فهمیدن «خشم و هیاهو» سخت است حتمن مادرتان به شیوهای خطی و کلاسیک داستانها را روایت میکند؛ از زبان دانای کل، با یک شروع و پایان مشخص و طبق یک ساختار منظم زمانی و مکانی. مادر من اما هر لحظه از جایی به جایی میپرید و من همواره حیرت میکردم از اینکه این ارتباطات چگونه در ذهنش شکل میگیرند. میگفتم به خدا من همینجا نشسته بودم، هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته است، چطور میشود که ناگهان سر از جایی به کلی متفاوت درمیآوریم؟ چطور این اتفاق میافتد که من اصلن متوجهی نقل و انتقالات زمانی و مکانی و شخصیتی نمیشوم؟ مثل شعبدهبازی است؛ انگار که تو چشم از دستهای طرف برنمیداری اما باز هم نمیفهمی که چطور یک چیزی ناپدید میشود.
این طریقِ خاص روایت فقط از روحی رها از چهارچوبهای کلیشهای برمیآید و من چقدر دلتنگ همراه شدن با این راوی رها و غرق شدن در جریان سیال روایتش هستم.
پ.ن: منم خشم و هیاهو رو نفهمیدم.
الهی شکرت…