دیروز اتفاقات خیلی زیادی افتاد، اما من اصلا در موقعیتی نبودم که بخواهم بنویسم. ما در حال طی کردن گذاری سخت هستیم که تمام توان و انرژیمان را گرفته است. دیشب اصلا حس و حال خوبی نداشتم اما تمام تلاشم را کردم که ذهنم را کنترل کنم. حالا دیگر میدانم که من مسئول راضی کردن دیگران نیستم و حتی اگر بخواهم هم توان انجام دادن این کار را ندارم. میدانم که تنها کسی که میداند واقعا چه کاری برای ما مناسب است خود ما هستیم، دیگران با وجودیکه خیر و صلاح ما را میخواهند اما نمیتوانند راهنمای درستی برای ما باشند، چون آنها ترسها و نگرانیهای خودشان را دارند.
من همیشه به این فکر میکنم که پدر و مادرهای ما هر تصمیمی که خواستهاند برای زندگیشان گرفتهاند اما حالا ما را با ترسهای بیهوده بمباران میکنند. حتی خیلی وقتها اطرافیان ما نمیدانند که دارند با خودخواهی خودشان مانع ما میشوند یا شاید هم میدانند اما حال خوب خودشان برایشان مهمتر است.
تمام دیروز را رانندگی کرده بودم و از جایی به جای دیگر رفته بودم تا یک چیزهایی بخرم. شبِ طولانی و سخت و پُر از فکر و خیالی را هم گذراندم.
صبح که بیدار شدم برای چند لحظه رفته بودم در نقش قربانی و «منِ بیچاره» و آماده بودم تا برای خودم گریه کنم اما به لطف آگاهیهایی که در این چند سال اخیر کسب کردهام خودم را جمع و جور کردم و به خودم گفتم اصلا مهم نیست که تا امروز چه نتایجی داشتی، چه اشتباهاتی کردی و چه چیزهایی را به دست نیاوردی. از اینجا به بعد، زندگیات را آنگونه که میخواهی بساز. به خودم گفتم هر پیغامی که احساسِ بدی به تو میدهد پیغام خداوند نیست:
إِنَّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئًا إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
نجوا تنها از سوی شیطان است؛ میخواهد با آن مؤمنان غمگین شوند؛ ولی نمی تواند هیچ گونه ضرری به آنها برساند جز بفرمان خدا؛ پس مؤمنان تنها بر خدا توکّل کنند!
گفتم وظیفهی تو توکل کردن و ایمان داشتن و عمل کردن به ایدههایی است که به تو گفته میشود. گفتم تو میدانی کار درست و راه درست چیست پس اجازه نده که حرفهای سمی دیگران ذهن و درون تو را مسموم کند.
اینها را که به خودم گفتم آرام گرفتم و البته پر از انگیزه شدم. تصمیم گرفتم سهم خودم را برای آماده شدن برای این شرایط جدید انجام دهم و دست به کار شدم و یک سری از کارهای اصلی و سنگین را انجام دادم.
وسط کار کردن با آزمایشگاه تماس گرفتم و جواب آزمایشم را پیگیری کردم که گفتند آماده شده. درخواست کردم که لینک جواب آزمایش را برایم ارسال کنند. در حالِ کار کردن بخشی از حواسم پی صدای گوشی بود. بالاخره بعد از دو یا سه ساعت پیغامی که منتظرش بودم از راه رسید. سریع دانلود کردم اما جرات نمیکردم که بروم سراغ موارد اصلی. از آن بالا شروع کردم آهسته آهسته نگاه کردم و آمدم پایین؛ کلسترول و متعلقاتش همگی خوب بودند، بقیهی موارد هم همگی خوب بودند تا اینکه رسیدم به جایی که منتظرش بودم یعنی انسولین و مقاومت انسولین…
خداااای من، واقعا باورم نمیشد؛ نه تنها دیگر از مقاومت انسولین خبری نیست بلکه بدنم به مرحلهی حساسیت انسولین رسیده است. میزان انسولین و HOMA-IR بسیار پایین آمدهاند. واقعا باورم نمیشد، یعنی دیگر توقع چنین نتیجهای را اصلا نداشتم آن هم با در نظر گرفتن اینکه بقیهی فاکتورهای آزمایشم هم همگی در بهترین وضعیت ممکن قرار دارند.
جدی میگویم که از خوشحالی اشک در چشمانم جمع شده بود؛ نه به خاطر اینکه این فاکتورها کنترل شدهاند بلکه به این خاطر که تلاشهای بیوقفهی این مدتم جواب دادند آن هم چنین جوابی. از شدت حال خوب نمیدانستم چه کار کنم، به هر کسی که میشد خبرش را دادم و واقعا ذوق مرگ بودم. (مفصل دربارهاش خواهم نوشت)
ظهر هم حرفهایی شد که حالِ خوبم را تقویت کرد. تمام عصر با انرژی و انگیزه کارهای خانه را انجام دادم.
من دارم برای تغییر بزرگی آماده میشوم و از این بابت هیجانزدهام. گوشهای من هیچکدام از نجواهای ناامیدکننده را نمیشنوند، خدایی که مرا تا اینجا آورده است هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت.
به قول سعدی جان جانانم:
خدایی که از خاک مردم کند / عجب باشد ار مردمی گم کند
من ایمانم را به خودم و به جهان ثابت کردهام آن هم از سختترین مسیری که میشد. بنابراین مطمئنم که جهان پاداشش را برای من و زندگیام در نظر خواهد گرفت.
امشب بعد از مدتها چند قاشق آش رشته خوردم.
احساس میکنم نیاز به خوابی طولانی دارم…
الهی شکرت…