دلم میخواهد تمام حسگرهایی که موجب درک و دریافت ناراحتیها میشوند را از کار بیندازم؛ تمام آنهایی که وقتی کسی حرفی میزند شروع میکنند به هشدار دادن و میگویند حرفِ طرف برخورنده بود و الان باید ناراحت شوی، یا آنهایی که تو را به یاد کمبودی در درونت میاندازند، یا آنهایی که چیزی را به چیزی ربط میدهند چه باربط چه بیربط.
در واقع مشکل از حس کردن نیست، مشکل از تحلیل و تفسیر کردن حسها است. ما تمام دیدهها و شنیدههایمان را مترادف میکنیم با یک حس چون از طریق حس کردن است که جهان را درک و تجربه میکنیم. سپس حسهایمان را ترجمه میکنیم به یک فکر و فکر همیشه مساوی میشود با ترس، حتی حسهای مثبتمان در نهایت به ترس ختم میشوند؛ ترسْ از دوباره تجربه نکردنشان.
میکوشم با حسهایم مثل یک آدم بالغ مواجه شوم و صرفن آنها را حس کنم بیآنکه تعبیر و تفسیری در پی آنها بیاورم، اما علیرغم کوششهایم، اغلب به میدان عمل که میرسم در مقابلشان وا میدهم.
حرفها غمگینم میکنند و غمها مضطربم و اضطرابها ناامیدم و ناامیدیها خستهام.
در نهایت میبینم که از یک حرف ساده به یک جا زدن کامل رسیدهام.
انگار که حسها حکومت خودمختاری هستند کاملن جدا از من و تقریبن همیشه فرمانروایی سرزمین وجود مرا در اختیار دارند. انگار که وجود من خاک حاصلخیزی است برای رشد هر نوع احساسی که اغلبشان هم احساسات هرز هستند چون به هیچ دردی نمیخورند.
شاید حسها واقعن موجودات مستقلی هستند که در فضا وجود دارند و تنها نیاز به یک میزبان دارند که پذیرای آنها باشد تا بتوانند تجربه شوند، در واقع نیاز به یک گیرنده دارند.
نمیدانم، فقط میدانم که بر سر راه تمام حسهایم مقاومت قرار میدهم و اجازه نمیدهم که به راحتی از من عبور کنند.
مقاومت یعنی نمیخواهی چیزی را آنگونه که هست تجربه کنی و تلاش میکنی آن را تبدیل به چیز دیگری کنی و یا تلاش میکنی آن را از خودت دور کنی و یا حتی محکم نگه داری.
یک گیرندهی خوب امواج را دریافت میکند و آنها را بی کم و کاست تحویل میدهد، یک گیرندهی بد به امواج نویز اضافه میکند. حسگرهای من به حسها نویز میافزایند و آنها را گوشخراش میکنند.
(این وقت شب تمام حسهایم را ردیف کردهام و برایشان آسمان و ریسمان میبافم. صدایشان را میشنوم که میگویند خواهشن پایت را از روی سیم بردار.)