من از بچگی تا یک جایی در بزرگسالی (حدود بیست و پنج سالگی) ارتباط بسیار نزدیکی با خداوند داشتم. هر چیزی رو فقط از او میخواستم و فقط به او تکیه میکردم. تا اون زمان زندگی برای من مثل یک رود آرام و زیبا بود که نرم و پیوسته جاری بود و از میان مناظر بسیار زیبایی هم عبور میکرد.
یادم میاد که خیلی دوست داشتم در رشتهی خودم فوق لیسانس بگیرم و مرتب از خدا میخواستم، در آخرین روزهای مانده به کنکور به طرز معجزه آسایی جور شد و من بدون اینکه کنکور بدم فوق لیسانس در رشتهی خودم ادامه تحصیل دادم، به راحتی هر چه تمامتر.
وقتی که دنبال کار میگشتم همه میگفتن باید پارتی داشته باشی تا بتونی جای خوبی کار کنی. من همیشه میگفتم «پارتی من خداست. خودش کار خوب رو برای من جور میکنه» و همینطور هم شد. من شغل خیلی خوبی رو به راحتی پیدا کردم که یک شرکت چند ملیتی بود و اون زمان که اصلا باب نبود به صورت دورکاری انجام میشد و من داشتم علمِ روز دنیا رو یاد میگرفتم، به زبان انگلیسی و مهارتهای زیاد دیگهای مسلط شدم و نسبت به سن خودم و زمان خودم درآمد خوبی داشتم.
به یاد ندارم که اون زمان کوچکترین استرس و نگرانیای رو بابت چیزی تجربه کرده باشم. روابطی عالی داشتم و در سلامتی و آرامش کامل بودم.
تا اینکه از یک جایی به بعد، من اتصالم رو با خداوند به صورت خودخواسته قطع کردم، اون هم به این دلیل که نتونستم عدالت خداوند رو برای خودم توضیح بدم. با خودم میگفتم اگر واقعا خدایی هستْ این همه آدم نباید در رنج و سختی زندگی کنن. نتونستم بفهمم که اگر آدمها در رنج و عذاب هستند خودشون ایجادش کردن، نتونستم بفهمم که هر کسی نتیجهی افکار خودش رو زندگی میکنه و هر زمان که بخواد میتونه زندگیش رو تغییر بده، نفهمیدم که نتایج خودم در تمام این سالها از کجا آب میخوردن.
در مغزم به این نتیجه رسیدم که یا خدایی نیست یا اگر هست عادل نیست. میگفتم خدای خوب خداییه که برای همه خوب باشه.
من به خدا مشرک شدم، چطوری؟! اینطوری که گفتم «فقط من هستم و عقل و منطقم و زور بازوم و فقط باید روی خودم حساب کنم» من خودم رو شریک خداوند قرار دادم. با اینکه هنوز به فرد یا نیروی دیگری متوسل نشدم اما من خودم رو گذاشتم وسط، بین خودم و خدا (اینکه میگن شِرک خیلی مخفیه همینهها)
خداوند هم گفت: «اینطوریه عزیزم؟ فکر میکنی همه چیز دست خودته؟ فکر میکنی تا الان هم خودت بودی که کارها رو پیش بردی؟ باشه اشکال نداره. مهمونِ من باش. بقیهی مسیر رو خودت تنهایی برو تا ببینیم به کجا میرسی»
از اون زمان، زندگی من شد مصداق بارز این آیه که:
ثُمَّ لَا یَمُوتُ فِیهَا وَ لَا یَحْیَى
(پس در آنجا نه بمیرد و نه زندگانى کند)
خداوند در این آیه جهنم رو توصیف کرده؛ جایی که در اونجا نه میمیری و نه میتونی زندگی کنی. من ده سال اونجا بودم، زندگی کردن در جهنم رو با تمام وجود تجربه کردم که نه میمُردم و نه زندگی میکردم.
سلامتیم رو به طور کامل از دست دادم به طوریکه به مدت چهار سال نخوابیدم از شدت اضطراب و استرس (شاید به نظر مضحک و نشدنی بیاد ولی برای من اتفاق افتاد). انواع و اقسام بیماریها به سراغم اومد.
شغلم تبدیل شد به یک عذاب بیپایان که آخر سر کندم و اومدم بیرون. سالها بیپولی مطلق رو تجربه کردم که هیچی نداشتم چون دست به هر کاری که میزدم نمیشد. خفت و خواری بود به معنای واقعی کلمه.
تموم کردنِ همون فوق لیسانسی که خداوند اونقدر راحت به من داده بود تبدیل شد به مصیبتی که تا سالها بعد تاوانش رو در تمام ابعاد زندگیم پس دادم.
در روابطم دچار تنشهای بسیار زیادی شدم. تبدیل شدم به انبار خشم و نفرت و غضب و از همه بدتر تبدیل شدم به مخزن بیانتهای ترس که انگار تمام ترسهای عالم یکجا جمع شده بود در درون من.
اینکه خداوند میگه «شما به خودتون ظلم میکنید» رو من با بند بند وجودم میفهممش. من به خودم ظلم کردم اون هم برای یک دههی کامل. وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم که در اون سالها قطار زندگی من حتی یک ایستگاه هم جلوتر نرفت.
اما اونقدر لطف خداوند بزرگ و بیپایانه، اونقدر خداوند بزرگتر از عقدهها و حقارتهای ماست، اونقدر بزرگمنشه و اونقدر بلندمرتبه است که باز هم درمیگذره از مایی که او رو پاک و منزه نمیشمریم، تسبیح او رو نمیگیم، به او توکل نمیکنیم، وجود او رو انکار میکنیم و حتی به او مشرک میشویم.
خداوند از من درگذشت. خداوند خواست که من دوباره در مسیر آگاهی قرار بگیرم. خداوند دوباره به من لبیک گفت و من رو پذیرفت. یک جایی شنیدم که اگر خداوند به ما لبیک نگه ما حتی نمیتونیم نام او رو بر زبان بیاریم. یعنی اگر ما نام خداوند رو به زبان میاریم و در مورد او حرف میزنیم به این دلیله که در وهلهی اول او به ما لبیک گفته و من این رو یه جوری میفهمم که انگار با خونم عجینه. من ده سال نمیتونستم نام خداوند رو بر زبان بیارم و فقط وقتی تونستم که او به من اجازه داد.
از اون «لحظهای» که (دارم در مورد لحظه صحبت میکنم) او من رو پذیرفت، از همون لحظه، تمام درها دوباره باز شدند.
بیپولی مطلقِ من تبدیل شد به درآمدهای روان و راحتی که به سادگی وارد زندگیم میشن. هر چی آدم اضافی بود از دور و نزدیک به راحتی از زندگیم حذف شدند. روابطم تبدیل شدند به لذت و شور دائمی. سلامتیم طوری به من برگشت که حتی از اولین باری که به من عطا شده بود بهتر شد. کارها اونقدر دوباره نرم و روان شدند که اصلا نمیفهمم چطوری انجام میشن.
اگر کسی امروز از من سوال کنه میگم خوشحالم که تمام اینها اتفاق افتاد، چون اگر اتفاق نمیافتاد منِ نادان تا آخر عمرم نمیفهمیدم که نتایجم از کجا داشتن آب میخوردن، اونوقت ممکن بود توی سن خیلی بالاتری سقوط کنم توی این دره و شاید حتی تا آخر عمرم در دره میموندم. خوشحالم که از مسیر خارج شدم و به بدترین شکل ممکن توی دیوار رفتم. این هم لطف خداوند بود به من.
در تمام سالهایی که کاردِ رنج و عذاب به استخوانم رسیده بود داشتم آماده میشدم که این روزها قدر این نعمت رو بدونم.
الان میتونم بگم که من همهی دورهام رو در زندگی زدم، میتونم بگم که من تا تهِ تهِ تهِ مسیر بیایمانی رفتم و نتایجش رو دیدم، با خدا نبودن رو تمام و کمال تجربه کردم، طعم زندگی بدون او رو با تمام وجود چشیدم…
من هم ساکنِ جهانِ بیایمانی مطلق بودم و هم ساکن جهانِ ایمانِ نصفه و نیمهای که بلدم. ایمانی که مال پدر و مادر و رسانه و جامعه و دوست و غیره و ذلک نیست…
کامل نیست اما مال منه؛ ایمانی که از دلِ انکار متولد شده.
من دیگه هرگز اون آدمی نخواهم بود که از این مسیر خارج بشه. بعضی از ماها باید همینقدر سخت زمین بخوریم تا درک کنیم. بعضی از ماها زبان خوش رو نمیفهمیم، باید چوب رو بخوریم تا بفهمیم.
بزرگترین سپاسگزاری من در زندگیم بابت همین آگاه شدنه، بابت همین پذیرفته شدن. بقیهاش رو خودش میدونه چی کار کنه.
«این همه گفتیم لیک اندر بسیچ / بی عنایاتِ خدا هیچیم هیچ»