خیلی وقت پیش یه گوشهی بالکن یه لونهی مصنوعی درست کردم به این امید که یه روزی یه پرندهای اون رو تبدیل به خونهی خودش کنه. بالاخره بعد از یه انتظار طولانی این اتفاق افتاد و یه پرنده ساکن این لونه شد. همیشه حواسم بهش هست، سعی میکنم از چیزی نترسه. غذا هم اون نزدیکیها میذارم که مجبور نشه خیلی دور بشه.
حالا هر وقت که میرم توی بالکن سرش رو میبره پایین که مثلاً من نفهمم یه چیزی اونجا هست. حتما هم خیلی احساس زرنگی میکنه؛ با خودش میگه یه جای خوب رو به راحتی به دست آوردم، غذا که در دسترسه، هیچ کس هم خبر نداره که من اینجا هستم و در نتیجه در امانم.
نمیدونه که خودم جا رو براش مهیا کردم، منم كه حواسم بهش هست و مراقبش هستم.
ماجرای ما با خدا هم دقیقاً همینطوره؛ خودش جا رو برامون مهیا کرده، نعمت رو گذاشته دم دستمون و همیشه مراقبمونه ولی ما فکر میکنیم خیلی زرنگیم، فکر میکنیم تمام اینها رو خودمون بودیم که به دست آوردیم.
زندگی ِ ما آدمها از دید خدا مثلِ تماشای بی وقفهی یه سریال کمدیه كه میلیونها قسمت داره، از اون بالا نگاه میکنه و میگه باشه تو خوبی…
اما قشنگیِ داستان اینه که هنوز هم نعمت رو میذاره دم دستمون و هنوز هم مراقبمونه. همونطور که من به سادهلوحیِ پرنده میخندم و هنوز هم هواش رو دارم.