خیلی وقت بود (شاید بعد از سی سالگی) که ذهنم به طور جدی درگیر موضوعی بود؛ اینکه رسالت من در این جهان چیست؟ دلیل به دنیا آمدنم چیست؟ چه کاری هست که باید در این جهان انجام دهم و چه درسهایی هست که باید یاد بگیرم. همیشه این را شنیدهایم که هر فردی رسالتی در این جهان دارد که باید آن را درک کرده و انجامش دهد و فقط در اینصورت است که روح او به آرامش میرسد.
در خیلی از فرهنگها این باور وجود دارد که روح ما تا وقتی که درسهای لازم را یاد نگرفته باشد مرتب از جسمی به جسم دیگر منتقل میشود تا وقتی که همهی آن چیزهایی که باید را بیاموزد و به کمال خویش برسد و فقط آن موقع است که آرام میگیرد.
کنجکاو بودن در مورد دلیل به دنیا آمدن یا همان رسالتی که داریم از درون ما سرچشمه میگیرد. نیرویی در درون ما دائمن ما را با این موضوع مواجه و درگیر میکند تا دنبال پاسخ باشیم و راهحلهای لازم را پیدا کنیم.
چند سالی میشود که بسیار زیاد به این سوال فکر کردهام و جوابهای زیادی هم به خود دادهام که اغلب آنها شامل کمک کردن به دیگران، شاد کردن دیگران و چیزهایی از این قبیل بودهاند. اما این پاسخها هیچگاه رضایت قلبی مرا به دنبال نداشتند. اما چند روزی هست که گشایشی در قلبم ایجاد شده است و فکر میکنم که در این مقطع به جوابی رسیدهام که البته شاید جواب قطعی برای تمام عمر من نباشد اما پیشنیاز هر کمال دیگری است که ممکن است به دنبالش باشم.
رسالت من در این جهان این است که خودم را دوست داشته باشم و برای خود ارزش قائل باشم. شاید به نظر خندهدار بیاید اما من هرگز این کا را نکردهام، هرگز نفهمیدم که دوست داشتن خود واقعن چه حسی است و چه نتایجی دارد. هرگز نتوانستم برای خود ارزش قائل باشم. نمیدانم روح من قبل از این چند بار به این جهان آمده و این هدف را دنبال کرده است اما من این زخم عمیق را که انگار هرگز مرهمی بر آن گذاشته نشده است بر پیکر روحم حس میکنم.
این بار روح من یک جسم قوی و سالم و زیبا را انتخاب کرده است و همینطور تمام شرایط لازم را و میخواهد ببیند که آیا بالاخره میتواند خودش را عمیقن دوست داشته باشد و برای خودش ارزش قائل باشد یا باز هم هیچکدام از این نعمتها نمیتوانند باعث شوند که این مسالهی به ظاهر ساده را درک کند. این درسی است که من باید یاد بگیرم و اگر یاد نگیرم محکوم هستم که هزاران بار دیگر به این جهان بیایم و آن را دنبال کنم. پس هر چه زودتر این درس را یاد بگیرم زودتر میتوانم از آن عبور نمایم و به نقاط کمال بالاتری برسم.
وقتی سال گذشته برای اولین بار، کتاب شفای زندگی را خواندم واقعن انگار نخستین باری بود که با مسالهی «دوست داشتن خود» مواجه میشدم و تازه داشتم درکش میکردم. تا قبل از آن هزاران بار شنیده بودم که آدم باید خودش را دوست داشته باشد اما من هیچ درکی از این حرف نداشتم چون فکر میکردم قاعدتن خودم را دوست دارم و اساسن چه نیازی است که آدم به این موضوع فکر کند. اما با خواندن کتاب آهسته آهسته برایم روشن شد که من اصلن معنای دوست داشتن را نمیدانم. همانقدر که بلد نیستم خودم را دوست داشته باشم بلد نیستم دیگران را هم دوست داشته باشم.
من همیشه فکر میکردم که عزیزانم را دوست دارم اما آن موقع بود که فهمیدم روح من به هیچ عنوان معنای دوست داشتن و لذت بردن از این دوست داشتن را نمیداند. من فقط سعی میکردم هر کاری که از دستم بر میآید برای اطرافیانم انجام دهم اما منشاء این موضوع به هیچ وجه دوست داشتن نبود چون هیچ لذتی همراهش نبود. منشاء این رفتار من صرفن حس انساندوستی یا وظیفهشناسی یا مسئولیتپذیری و چیزهایی از این قبیل بود. هر چیزی بود به جز دوست داشتن، چون من اصلن این مهارت را بلد نبودم که بخواهم از آن استفاده نمایم. چون من نمیدانستم آدم چطور میتواند خودش را دوست داشته باشد و تا وقتی خودت را دوست نداشته باشی نمیتوانی هیچ کس دیگری را هم عمیقن و واقعن دوست داشته باشی.
من برای احساس خوب دادن به دیگران، برای راضی نگه داشتن آنها از خود، برای اینکه دل آنها نشکند، برای نشان دادن تصویر مثبتی از خودم، برای اینکه خدا از من راضی باشد و برای هزاران چیز پوچ دیگر بسیار بسیار بیشتر از توان و انرژی خود برای دیگران خرج کردم و هرگز به این فکر نکردم که روح من به چه چیزی نیاز دارد. روح من مثل بچهای سرخورده و افسرده شد که هیچ کدام از نیازهایش دیده نشدند و مورد توجه قرار نگرفتند.
امروز و اینجایی که هستم باید یاد بگیرم که برای روح خود ارزش قائل باشم. باید یاد بگیرم که خود را عمیقن دوست داشته باشم و برای جسم، روح، احساسات و هر چیز دیگری که متعلق به من است ارزش و احترام قائل باشم. باید خودم را دوست داشته باشم. این دوست نداشتن همان چیزی است که مرا از شادی واقعی و همینطور از نعمت و فراوانی محروم کرده است.
من در مقابل این شاد نبودن روح خود مسئولم. کائنات روزی به من خواهند گفت که تو تمام نعمتهای لازم را در اختیار داشتی، چطور نتوانستی شاد باشی و من هیچ جوابی نخواهم داشت. من باید این بچهی افسرده و سرخورده را دوباره زنده کنم و به او انرژی بدهم. این بچه باید بفهمد که دیده میشود، که درک میشود، که ارزشمند است. این روح دست من امانت است و من و فقط من در مقابل این امانت مسئولم.
مسئولیت من این نیست که مراقب حال خوب دیگران باشم، نه اینکه بخواهم حال بد برایشان ایجاد کنم اما مسئول خوب بودن حال آنها هم نیستم. من فقط و فقط در مقابل خودم مسئولم. باید بار مسئولیت تمام عالم و آدم را که سالها به دوش کشیدهام زمین بگذازم و یاد بگیرم که فقط بار خودم را حمل کنم.
هنوز نمیدانم همهی اینها دقیقن چگونه ممکن میشوند اما مطمئنم راه آن به من گفته خواهد شد فقط کافیست گوش کنم و نگاه کنم.
خدای من، از تو سپاسگزارم که به من فرصت ِ بودن و یاد گرفتن دادی و سپاسگزارم که در این بودن و یاد گرفتن تنهایم نمیگذاری.
رسالت شما در این جهان چیست؟