مادر که به بیمارستان رفت انگار یک کاسهی بزرگ غم روی دست و دلمان ماند و وقتی از بیمارستان به خانهی ابدیاش نقل مکان کرد آن کاسه زمین خورد و تبدیل شد به صدها غم کوچک و بزرگ که این طرف و آن طرف پخش شدند.
حالا ما باید این تکهها را که بعضیهاشان خیلی دور افتادهاند از هر طرف پیدا کنیم، نه برای اینکه کاسه را بند بزنیم و دوباره دست بگیریم، پیدا کنیم تا خودمان را پیدا کنیم، چون هر تکهی گمشده بخشی از ما را در درون خود دارد.
اگر این تکهها را پیدا کنیم میتوانیم خودمان را بند بزنیم، خودی که تغییر کرده است؛ هنوز هست و هنوز ادامه میدهد، اما دیگر شبیه قبل نیست، شکلش تغییر کرده است.
یک خودِ بند زده شاید زیباتر از قبل شود، چون تجربهی شکستن را در دل خود دارد، تجربهای که خودی تازه رقم میزند؛ خودی آرامتر، صبورتر، آگاهتر، قدردانتر.
هنوز تکههای زیادی ماندهاند که پیدا نکردهایم.
(امروز درست یک ماه از رفتن مادر میگذرد.)