من رها بودن رو بلد نشدم، حتی در کودکی هم بلد نبودم؛ بلد نبودم جلوی دوربین بایستم و به این رهایی و به این زیبایی بخندم. در تمام عکسهای بچگیم با چشمهای خیس از اشک در حال فرار کردن از مقابل دوربینم.
بزرگتر هم که شدم رها بودن رو یاد نگرفتم؛ یاد نگرفتم که در مقابلِ دوربین زندگی بایستم و رها و آزاد بخندم، هنوز هم در حال فرارم.
حالا فهمیدم که آدم از خودش فرار میکنه، آدم با خودش معذبه، آدم از خودش رها نیست.
حالا فهمیدم دوربینی که باهاش راحت نیستم در درون منه.
من هنوز همون بچهام که در مقابل دوربین رها نیست اما از دیدن رهایی بچهها در مقابل دوربین لذت میبره.